خیابانِ این روزها، حالِ عجیبی دارد...
خبری از بساطِ دست فروش ها نیست، کسی هفت سین و ماهی گلی و سنبل نمی فروشد، خبر از سبزه های تازه و سرشار، خبر از هیچ هیاهویی نیست...
این روزها "قرنطینه" حرفِ اول و آخر را می زند و بس!
این اسفند را نمی شناسم؛ انگار تمامِ هیجانِ اسفند را در سالهایی دور از امروز جا گذاشته ام...
در به در دنبالش می گردم و پیدا نمی شود،
"بوی عیدی" فرهاد مهراد را گوش می دادم و دلتنگ تر شدم...
گذرِ ذهنم به این شعر استاد شفیعی کدکنی افتاد و بغض کردم ؛
"چو از این کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را..."
کاش زمان را می گذاشتیم روی دورِ تند؛
می رسیدیم به یک روزِ حتی عادی و معمولی!
نه عید، نه بهار و نه حتی برف و باران؛ یک روزِ ساده که حالِ خیابانها خوب باشد، آدمها پر از شوق و انگیزه قدم بزنند و با صدای بلند بخندند...
یک روز که آهنگها، شعرها، فیلم و کتابها؛ عمیق تر به دلت بنشینند، یک روز که فقط خبرهای خوب بشنوی، به چیزهای خوب فکر کنی و خبر از هیچ دلهره و آمارِ تلخی نباشد...
"و ندایی که به من می گوید، گرچه شب تاریک است،
دل قوی دار! سحر نزدیک است..."
#فاطمه_پنبه_کار@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂