هیولای عجیبی بود مرگ
وحشتی در دور دست
دایهام میگفت:
یا از دیوار شکسته میآید
یا از پارگی لباس نفوذ میکند
یا…
چهره نداشت
رد پا نداشت
بار اول که جنازه دیدم
احساسش کردم
مثل این که از دوردست ِجنگل
حضور ارهبرقی را از نعرههایش احساس کنی
و بلرزی
رفتهرفته نزدیکتر شد
آنروزها قوی بود
حریف قصاب محله!
اما
هرچه نزدیکتر، کوچکتر شد
آنقدر که نامش در اخبار ظهر رادیو آمد
بمب اول که افتاد
دیوار شکسته و لباس پاره فراوان شد،
مرگ از پا افتاد
دلم بهحالش سوخت
مرگ، بازیچهی کودکان محله
بر زمین میخزید
با سر شکسته و تن کبود
خودش را از زیر پای جمعیت بیرون میکشید
بهخانه آوردم و تیمارش کردم
دایه، روحت شاد
حالا من نشستهام توهمات کودکیام را مینویسم
و مرگ، این گربهی دستآموز
نشسته بر لب پنجره ماه را لیس میزند...
#علیرضا_راهب@sazochakameoketab🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿