🍂چمنزار
خسته از رویاست
رویای گیاهی سبز...
من افق را با مدادی رنگ پریده
خط خطی میکنم.
اشک در چشمم جمع شده است
قلبم را چون جامهدانی کهنه
در پارچه مخمل سبز در خوابش
میپیچم...
روزی دختری بود
خاطرهای بود
و کوچههای آفتابی
و سکوت سبز چمنزار
و رطوبت کمرنگ آسمان آبی
و عکس سیاه و سفید قدیمی خانوادگی در جیبم...
قطره باران بر صفحه ساعت بیشیشه میافتد
زمان مرطوب میشود
و کارخانهای سوت تعطیل میزند...
روزی چمنزاری بود
دختری بود
و خاطرهای بود
انتهای کوچههای بیآفتاب
پر از چوبلباسی است
رود به آبشار دهن کج میکند...
چگونه میتوان شعری پوچ سرود
و به پوچی ایمان آورد؟
دختر
یک روز با نسیم و چمدانش رفت
خاطرهها و کوچههای آفتابی
از سوراخهای جیبم گریختند
و در ذهن افق رنگ پریده
تهنشین شدند
و من که بینیام پر از شب بود
و مژههایم در اشکهایم
پارو میزدند
سکوت سپیده
گل سرخی را که تو به من داده بودی
و تمام خاطرههایم را
با
یک بلیط اتوبوس عوض کردم
و به شهری دوردست
که همان کنج اتاقم بود
و به دیوارهای چروک خورده
سقفی پر از لک،
و پنجرهای مشرف بر کوچهای دود گرفته
سفر کردم...
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#کامیار_شاپور #عشق_یک_مجسمه_فلزیست #و_نورهای_معطر_طلایی#انتشارات_مروارید