توی سایت دیوار یک آینهی رومیزی میبینم، با قاب برنجی. تماس میگیرم و با زنی که صدای لرزان و مادرانهای دارد حرف میزنم. قرارمان میشود یک ساعت دیگر. میپرسم: :اشکال نداره همراه دوستم بیام؟" میگوید: "چه بهتر، تا شما برسین من چای دم میکنم."
در خانهی پیرزن مینشینیم و در استکانهای کمرباریک چای میخوریم. و آینه آنجاست؛ روی سینهی دیوار. نگاهم را که به آینه میبیند میگوید یادگار شوهرش است. میخواهم بپرسم "پس چرا دارین میفروشین؟" که زبانم را گاز میگیرم. اگر منصرف میشد خودم را نمیبخشیدم. ظرف نقلیِ پولکی را میگیرد جلویمان که... ناگهان برق میرود. توی نورِ گوشی دوستم میرود سراغ گنجهی چوبیِ کنار سالن و یک جفت شمعدان بیرون میآورد. برقی که از دیدن شمعدانها از چشمهای من بیرون میزند برای شبهای بیبرقی یک محله بس است! میپرسم: "شمعدونها رو هم میفروشین؟" همینطور که با کبریت شمعها را روشن میکند، محکم میگوید: "بههیچوجه، یادگار شوهرمه." متوجه نگاه من و دوستم به هم میشود. نگاهی که میپرسد آینه هم مگر یادگار شوهرش نبود؟ شمعدان را میگذارد کنار سینیِ چای، مینشیند و تعریف میکند که روزی که آینه را خریدهاند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف میکند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامیست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینهی خانه بوده، هربار سرخیِ چشمهایش را نشان میداده و لبهایی که از زور غم باریک و بیرنگ شده بودند. میگوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شامهای دلخوشی زیر نور شمعهای آن. میگوید حالا سالها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. میپرسد "شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟" آینه را خوب میپیچیم و میگذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظهی اشیاء فکر میکنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشتهاند و به این فکر میکنم که چقدر در تاریخچهی اشیاء رسوا، بیآبرو یا سربلندیم؟ من یکی از خانههای زندگیام را دوست ندارم، در حافظهی خشتوگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِمرنگش رد میشوم انگار کسی قاشق برمیدارد و قلبم را میتراشد. و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباسهایم، دوست دارم. حس میکنم حالا که بعد از سالها عطر سابق به آن نمانده، بوی دستهای مادرم را میدهد. ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار میگذاریم.
خب! درواقع مشکل از آنجا شروع شد که مسئولان دولتی، وزرا، مجلسیها، بالاییها، بهجای اینکه پیِ ارتقاء وضع جامعه باشند، توزیعکنندهی رانت شدند. یعنی وقتی رسیدند به مقام و منصب، حوالیِ خودشان سفرهای دیدند که باید تُخص میشد بین کسانی که اینها حال میکردند باهاشان! یکی از این باحالها هم قهرمانهای ورزشی بودند؛ مدالی آورده، دل شاد کرده، پس یک کرسی دانشگاه علوم پزشکی که بهش میرسد. بیا فرزندم، این نیز از آنِ تو! بیا بنشین کنار پسر و دختر خودم!
خب! مشکل وقتی از شور بهدر شد که اغلب کسانی که بهشان تعارف میشد "تشریف بیارین سرِ سفرهی نان و رانت" دست رد به سینهی پُر و چرب خوردن نزدند، نگفتند نه، این حق من نیست، نگفتند این سهم دیگریست و سهمیهی من نیست.
میخواهم خودِ مبینا را خطاب قرار دهم؛ مبینا جان! ما مردمی که قهرمانان ورزشیمان را دوست داریم، دلمان میخواهد خیال کنیم تو حواست نیست، دلمان میخواهد بنا را بگذاریم براینکه دستپاچه شدهای، فعلا غرق شعف قهرمانیای، و خیلی زود به مرام پهلوانی دست از حق دیگری میکشی. اما دخترم! اگر مهرماه که شد، کولهی کتاب و خودکارت را روی دوش انداختی و رفتی نشستی ردیف اول کلاسهای دانشکدهی پزشکی، دیگر نمیگذاریم پای "حواسش نبود"، بلکه خواهیم گفت خب این هم یک رانتبگیر دیگر که میخواهد مدالش سندِ افتخارش نباشد، بلکه پارهآجری باشد برای شکستن سرِ هموطنش. بهعنوان یک موجود باشعور، بگذار نپذیریم که خب آنها نباید سهمیه میدادند. آنها که فرسنگها از مردم و مردمی دورند، ما قیدشان را زدهایم... ولی از تو توقع داریم که گرسنهی این سفرهها نباشی. ما از تو توقع داریم که خطِ فصل حق و ناحق باشی. راستش این تهدید نیست؛ ولی کم نبودهاند کسانی که این مردم روزی دوستشان داشتهاند و روزی دیگر با ناامیدی، بهکلی از دایرهی دل و حب کنارشان گذاشتند.
دل و دماغ نمانده، میدانم. روزگار گران شده و جان ارزان ولی یلدا را حذف نکنید،از روی آن یک دقیقه اضافه نپرید و برای رفتن به فردای یلدا عجله نکنید. نیاکان ما، موسسهای خوش ذوق یلدا، کاشفان همان یک بند انگشت درازتر بودن شب، گیر و گرفتاری زیاد داشتهاند؛ سیل به خانههاشان، آفت به مزرعههاشان و گرگ به گلههاشان میزده. اما خوب میدانستند که زندگی زودپز جوشانیست که هر آن ممکن است بترکد. برای این روزهای تلخ، کشدار و بیآینده، یلدا سوپاپ خوبیست؛ یک مشت تخمه بخرید، دو تا انار؛ با چند قاشق شکر سوهان عسلی درست کنید؛ یک پیاله گندم برشته کنید؛ دمنوش دم کنید؛ چراغ سهفتیلهای قدیمی را راه بیندازید؛ رویش پوست پرتقال بگذارید و یلدا را جشن بگیرید. تلویزیون را خاموش کنید تا حرفهای لوس هرساله را باز قالب نکنند. حافظ بخوانید؛ شاد باشید تا آب ریخته نشود به آسیاب اهریمنی که ما را کِز و سوخته و ساکت میخواهد، ما را عزادار و افسرده میپسندد، ما را شباشب و بیسحر دوست دارد. منتظر نباشید سال بعد، سالهای بعد یک آخر آذر بیدغدغه بیاید، نمیآید... هر سال گیر خودش، گرفتاری خودش...
. بچه که بودم با دخترِ همکار مامانم که هممحلهای هم بودیم دوست شدم. وقتی برای اولین بار، در یک روز بارانی رفتم خانهشان از دیدن صحنهای عجیب حسابی جا خوردم. تشتی گوشهی خانه، کمی آنطرفتر از مبلمان شیک و امروزیشان گذاشته شده بود و از سقف، چکچک آب میریخت داخلش. دوستم تعریف کرد که اولینبار که سقف سوراخ شده و شروع کرده به چکهکردن، ترسیدهاند، فرشها را جمع کردهاند، کاسهای زیر سوراخ گذاشتهاند و مادرش تلفن زده به پدرش. پدر خودش را رسانده، دیده تعمیر سقف کار او نیست، قرار شده عمو بیاید. آمدن عمو امروز و فردا شده، هی عقب افتاده، سوراخ مانده توی سقف و کاسه را برداشتهاند و به جایش تشت گذاشتهاند. و کمکم خو گرفتهاند، تشت شده عضو جدید خانواده و آنقدر عادی شده که تازه وقتی میروند به خانهای دیگر، یادشان میآید آن تشت و آن سوراخ و آن چکچک و آن بوی دائمی نم نباید آنجا باشد. ما درس خواندیم، گپ زدیم، بازی کردیم... و تشت آنجا بود برای خودش، با صدای چکچک مدامی که دیگر داشت برایم به شکنجه تبدیل میشد. روزی که آنها آمدند خانهی ما، پسربچهی چهار پنجسالهی خانواده با کنجکاوی پرسید: "اینا تشتشون رو کجا گذاشتن؟!" یعنی وجود یک تشت در گوشهای از خانه در نظر آن بچه عادی و حتی بدیهی بود. بعدها وقتی تابستان رسید و بارانها قطع شد، اعتراف کردند که یادشان رفته بود آن وضع طبیعی نیست و اعصابخردکن است. یک پاییز تا بهار، یک خانواده آزار دیده بودند؛ چون عادت کرده بودند، به تحمل کردن. تحملکردن اگر ته نداشته باشد، اگر برای رفع مشکل نجنگی، اگر بپذیری و بگذاری جایی سوراخی بماند که بماند، کمکم بیآنکه بفهمی فرسوده میشوی، بیآنکه بفهمی درد را، زخم را سهم خودت میدانی، بدیهی میدانی. حتی اگر مجبور به تحمل چیزی هستیم، باید آگاهانه باشد. باید بگوییم من این شرایط را، این زندگی را، این پارتنر را، این شغل را، این مکان را تحمل میکنم تا وقتی که... هر نامرادیای باید ته داشته باشد؛ آدم آهن نیست که نشکند. #قطبالدین_صادقی جایی خطاب به دانشجویانش میگوید: "دنیا برای رنجهایی که شما میکشید ارزشی قائل نیست، بلکه برای پاسخی که به آن میدهید ارزش قائل است." با تحمل کردن و با سوختن و ساختن قهرمان نمیشویم، بلکه با گذر عاقلانه از آن است که میتوانیم به خودمان افتخار کنیم. هر سوراخی، هر شکافی بالاخره یک روز باید درز گرفته شود، هر فشاری بالاخره باید برداشته شود. برای تمام عمر زیر باری ماندن، کار چهارپاهاست. @Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سودابه_فرضی_پور
برای کسانی که جریانات انقلاب اسلامی را دیدند، فضای امروز دنیای مجازی درست شبیه به فضای سال ۵۷ است: در حال مبارزه برای سرنگونی رژیم پهلوی!
واقعاً خوش به حال جمهوری اسلامی با چنین اپوزیسیونی! خجالت بکشید! گویی اصلاً انقلابی نشد و رژیمی به نام جمهوری اسلامی اساساً وجود ندارد!
مگر قرار نیست انتخاباتی برگزار شود و نوع حکومت توسط مردم برگزیده شود، پس چه مرگتان است که از شخص و رسانه و همگی در حال افشای پهلوی هستید؟ مگر جمهوری اسلامی به قدر کافی افشاگری نکرد که شما همان سیاق را ادامه میدهید؟
ما در داخل کشور، زیر چرخدندههای گرانی، تورم و خفقان له میشویم و شما مستِ مبارزه با پهلوی، به خود میبالید که اپوزیسیون جمهوری اسلامی هستید؟!
باید یادآوری کنم که ما اینجا داریم غرق میشویم، روز به روز فقیرتر میشویم و مبارزه با پهلوی لوکستر از آنست که از عهدهاش بربیاییم.
زهی شرم! رفقا، دوستان، رسانههای مستقل! مبارزان خلق! از داخل ایران به اطلاعتان میرسانم که «رژیم مستقر» در ایران، جمهوری اسلامی است و هر روز با وضع قوانین جدید و افزایش تورم، حلقهٔ محاصرهٔ دور گردنِ ما را تنگتر میکند.
به خودتان بیایید! شما از ایران رفتهاید، ما اما در اینجا به زور سرمان را بالای آب نگه داشتهایم! پینوشت: برخی هموطنانی که به هر دلیل مهاجرت کردهاند، هنوز در فضای سالی که مهاجرت کردهاند، باقی ماندهاند و ظاهراً درک نمیکنند که ۴۴ سال است حکومتی به نام جمهوری اسلامی بر ایران حاکم است! @Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سودابه_قیصری نویسنده و مترجم
برای کسانی که جریانات انقلاب اسلامی را دیدند، فضای امروز دنیای مجازی درست شبیه به فضای سال ۵۷ است: در حال مبارزه برای سرنگونی رژیم پهلوی!
واقعاً خوش به حال جمهوری اسلامی با چنین اپوزیسیونی! خجالت بکشید! گویی اصلاً انقلابی نشد و رژیمی به نام جمهوری اسلامی اساساً وجود ندارد!
مگر قرار نیست انتخاباتی برگزار شود و نوع حکومت توسط مردم برگزیده شود، پس چه مرگتان است که از شخص و رسانه و همگی در حال افشای پهلوی هستید؟ مگر جمهوری اسلامی به قدر کافی افشاگری نکرد که شما همان سیاق را ادامه میدهید؟
ما در داخل کشور، زیر چرخدندههای گرانی، تورم و خفقان له میشویم و شما مستِ مبارزه با پهلوی، به خود میبالید که اپوزیسیون جمهوری اسلامی هستید؟!
باید یادآوری کنم که ما اینجا داریم غرق میشویم، روز به روز فقیرتر میشویم و مبارزه با پهلوی لوکستر از آنست که از عهدهاش بربیاییم.
زهی شرم! رفقا، دوستان، رسانههای مستقل! مبارزان خلق! از داخل ایران به اطلاعتان میرسانم که «رژیم مستقر» در ایران، جمهوری اسلامی است و هر روز با وضع قوانین جدید و افزایش تورم، حلقهٔ محاصرهٔ دور گردنِ ما را تنگتر میکند.
به خودتان بیایید! شما از ایران رفتهاید، ما اما در اینجا به زور سرمان را بالای آب نگه داشتهایم!
پینوشت: برخی هموطنانی که به هر دلیل مهاجرت کردهاند، هنوز در فضای سالی که مهاجرت کردهاند، باقی ماندهاند و ظاهراً درک نمیکنند که ۴۴ سال است حکومتی به نام جمهوری اسلامی بر ایران حاکم است! @SazoChakameoKetab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سودابه_قیصری، نویسنده و مترجم ــــــــــــــــــــــــــــــ
"دخترانِ ایران" دیگر فقط یک ترکیب اضافی نیست، ترکیب برنده است؛ حتی اگر بازیها را نبرند، که میبرند؛ حتی اگر کاپ را بالای سر نبرند، که میبرند. #دختران_ایران رسولان امید و ادامهاند. برای فهم ارزش عملشان، باید سالها کولهی حسرت را به دوش کشیده باشی و ندانی که درست وقتی حس میکنی دیگر نمیشود، نشد که بشود، دخترکهایی موطلایی، تاس، فرفری، سبزه، سرخ، سفید، با انگشتهای کوچک، با چالی در چانه به دنیا آمدهاند، بالیدهاند، موها رو خرگوشی کردهاند، جوراب توری پوشیدهاند و باز قد کشیدهاند و توی تمام این سالها ندانی از توی روپوشهای طوسی و سرمهای مدرسه، از زیر مقنعهها، زیر کولههای سبز و بنفش، پیامبرانی دارند ظهور میکنند که کتاب مقدسشان "توانستن" است. دختران ایران، معجزهاند، نماد و نمود شدناَند.
دختران ایران، مچکریم! مچکریم به خاطر تمام تلاشهایی که در سکوت کردید، بهخاطر اینکه به خرج شخصی، با پول خودتان، رفتید، بُردید، و ما را توی جشن آتشبازی بُرد شریک کردید. انگار که روزهاش را شما گرفته باشید و افطارش را با هم خورده باشیم!
شما، دخترانِ [این روزهای] ایران، ماندگاران تاریخید، این خط و این نشان.
امسال تا بخواهی زمستان داشتیم، تا بخواهی سرمای استخوانسوز داشتیم، تا بخواهی شب بدون آتش داشتیم. امسال محتاجیم به بهار.
عمو نوروز، ما همان آدرس قبلیایم. فقط از آن بار که آمدی یک چیزهایی عوض شده؛ درختها کمی زردند، دیوارها سرخند، آسمان سیاه است، چکاوکی روی شاخهها نیست، توی سرِ همه صدای سنج و دمام میپیچد و لامپهای سبز حجلههایی سرِ کوچهها روشنند، گممان نکنی!
عمو نوروز، وقت آمدن با خودت ساز بیاور، شاید این سوز را ببرد. با خودت ساز بیاور و طوری بزن که لای دستوپای نُتهای نوایت گم شویم، به سماع بیاییم... ما از اینهمه هستن، از اینهمه خودآگاهی خستهایم، کاش بشود برویم به مرز بود و نبود. کاش بشود گاهی بخوابیم، و واقعا بخوابیم، نه بیمزده، شبیه مسافری که هر آن ممکن است راهزنها بزنند به قافلهاش. دلمان لک زده برای غوطهخوردن در سبُکی یک خواب راحت، بیترس، بیغم، بیدغدغهی حالا چه میشود.
عمو نوروز امسال، زود بیا و سرِصبر بمان، ما خسته شدیم از هولزدگی، از عزای سرِپایی، عروسیِ سرِدستی. دلمان یک دل سیر گریه میخواهد و پشتبندش یک دل سیر خنده.
شال سفیدت را بکش به سیاهیها، غبار بگیر از تنِ خستهی این شهر... امسال محتاجیم به بهار، چون ما امیدوارترین پژمردههای روی زمینیم.
تا حالا بعد از برف، زیر کرسی یا کیپ بخاری آش خوردید؟تا حالا عروسکتان را جراحی کردید؟ که بعد مانده باشید با این شکم دریده که خلاف توقعتان دلوروده ندارد چه کنید... تا حالا وقت دوچرخهسواری برای عابر پیاده با دهان بوق زدید؟
تا حالا گوشت قلقلیهای غذایتان را نگه داشتید، آخرش همه را یکجا بخورید؟تا حالا برای کرمِ سبزی که تو باغچه پیدا کردید خانهزندگی درست کردید؟تا حالا روی یک تکه موکت خالهبازی کردید، توی قابلمه پلاستیکی قرمهسبزی باز گذاشتید؟
تا حالا بعد از دو ساعت شنا توی استخر، ساندویچ تخم مرغ خوردید؟ ساندویچی که تخم مرغ آبپزش چسبیده باشد به گوجه و خیارشور و همگی با هم نان رو خیس کرده باشند.
تا حالا بالای کوه یا لب دریا خربزه خوردید؟ تا حالا بهخاطر کارنامه از بابابزرگتان جایزه گرفتید؟تا حالا ترک موتور، برادرتان را سفت بغل کردید؟تا حالا از نردههای کنار پلهها سُر خوردید؟
تا حالا توی بازار شلوغ پنهان شدهاید تا نگاه نگران پدرتان را به خاطر خودتان دشت کنید؟ بفهمید چقدر دوستتان دارد.
تا حالا توی یک جمع غریبه بلوف زدید؟تا حالا با طرح آدامس خرسی روی مچ دستتان احساس خفن بودن کردید؟تا حالا از پشت زرورق شکلات دنیا را رنگی دیدید؟....بله؟
تبریک! شما زندگی کردهاید. زندگی همین لحظههای بهظاهر کوچک و بهظاهر احمقانهست.
این اولین پاییزی بود که روی برگها با شوق و لذت بیوصف، قدم نزدیم. اولین پاییزی بود که طعم گس خرمالو زیر دندانمان مزه نکرد و بوی تند نارنگی حالمان را جا نیاورد. اولین پاییزی بود که اشتیاقی به هیچ چیز نداشتیم، اولین پاییزی بود که سکوت کردیم و مطلقاً غمگین بودیم. چشم به هم زدیم و پاییز تمام شد، چشم به هم زدیم و زمستان رسید، چشم به هم زدیم و حوصلهای برای وداع با پاییز هم نداشتیم. پاییز بود و کنار هم نبودیم، پاییز بود و با کسی قدم نزدیم، پاییز بود و به گرمی آغوش کسی پناه نبردیم.
#اِولین_باغچه_بان سال ۱۳۰۷ در شهر مرسین ترکیه از مادری فرانسوی و پدری ترک به دنیا آمد.
در کنسرتوار آنکارا با #ثمین_باغچه_بان آهنگساز ایرانی آشنا شد و این آشنایی به ازدواج آن دو انجامید، ازدواجی فرخنده برای موسیقی ایران.
او همراه ثمین به ایران آمد و در ۲۲ سالگی نخستین کلاس تخصصی آواز را در هنرستان عالی موسیقی تهران بنیان گذاشت. نتیجه این کلاس ها پرورش خوانندگانی همچون #حسین_سرشار، #محمد_نوری، #سودابه_تاجبخش، #پری_ثمر، #پری_زنگنه، #سودابه_صفاییه و #عنایت_رضایی است که البته شاگردان این هنرمندان خود نیز بخش بزرگی از خوانندگان ایران را تشکیل می دهند.
او همچنین نخستین کر یا آواز گروهی هنرستان عالی موسیقی (کنسرواتور تهران) را تشکیل داد. گروهی که نخستین گام ها را در اجرای داستان های شاهنامه و متل های ایرانی برداشت. پس از آن #کر_ملی_تهران را پایه گذاری کرد.
اما تاسیس گروه کر کودکان یتیم با حمایت موسسه خیریه فرح پهلوی موضوعی است که او همواره از آن با افتخار یاد می کند.
اِولین باغچه بان تاثیر موسیقی در زندگی این کودکان را شگفت آور می داند. این گروه حدود چهل اجرا در تالار رودکی داشت و حتی در مراسم تاج گذاری محمدرضا شاه پهلوی نیز برنامه ای اجرا کرد.
با وقوع انقلاب ایران فعالیت های او و ثمین باغچه بان متوقف شد تا این که در سال ۱۳۶۳ مجبور به مهاجرت به شهر استانبول شدند. اِولین در دانشگاه "معمار سنان استانبول " تا سال ۱۳۷۳ نوازندگی پیانو درس می داد.
او در دوران بازنشستگی ده کتاب درباره تکنیک های پیانو و آواز به زبان ترکی و فرانسوی نوشت. آخرین کتاب او نیز موسیقی برای کودکان، هنوز منتشر نشده است. اما مهمترین کتاب او برای ایرانیان، کتابی است به زبان فرانسه که درباره فعالیت ها، آثار هنری و هنرمندان قبل از انقلاب ایران نوشته شده است.
#اِولین اجراهای ماندگاری در اپرای ایران داشت و به ترک پارسی خوان اپرای ایران شهرت یافت. اما آخرین اجرای او، سه روز قبل از فوتش در برنامه کوک تلویزیون بی بی سی فارسی در استانبول بود. اجرایی کمتر از سه دقیقه بر روی آهنگ #فردا ساخته #کاوه_باغچه_بان و گفتگوی کوتاهی با بهزاد بلور مجری این برنامه، آخرین مصاحبه و اجرای اِولین در برابر دوربین است.
این گفته او بسیار معروف است: "ترکیه وطن من است و من مثل یک درخت در آنجا رشد کردم، اما میوه هایم را در ایران دادم و در ایران به بار نشستم. به همین علت هر دو کشور را دوست دارم و هر دو را وطن خودم می دانم."
او همیشه همراه همسر خود ثمین باغچه بان بود که سه سال پیش به دور از وطن در استانبول فوت کرد. اما او نیز همانند همسر هنرمندش در ۸۲ سالگی به علت ایست قلبی درگذشت. او صبح دوشنبه ۱۰ آبان، در گورستان ایرانیان درقسمت آسیایی استانبول کنار قبر همسرش دفن شد.
شاعره ی عرب در شهر سویداء سوریه متولد شده و در رشته ی ادبیات عرب تحصیل کرده است. کتاب نخستش « انگار هرگز نبوده ام » جایزه پرفروشترین کتاب در نمایشگاه کتاب بیروت را در سال انتشارش به خود اختصاص داد. او همچنین ترانه سرایی می کند و بسیاری از ترانه هایش توسط خوانندگان عرب خوانده شده است.
شعری با دو ترجمه 👇🏽👇🏽👇🏽
لم أنتهِ تابع فإنی أشتهی أن تنحنی کالیاء فی اللیلِ البهی أو کالفواصلِ فی کلام العاشقین تذیب ثلجَ تأوّهی تابعْ فبعضُ القولِ أکثرُ حنکةً فی غزل ثوبِ الحبِّ للجسدِ الشهی • لم أنتهِ. @sazochakameoketab تمامش نکن ادامه بده من خواهانم که تو خم شوی همچون “ی” در “لیلِ” درخشان
یا مثل فاصله ها در میان کلام عشاق…
برف آه مرا ذوب کن
ادامه بده که برخی کلمات محکم ترند برای بافتن لباس عشق بر اندام شهوتناک…
کارم به پایان نرسیده ادامه بده که مشتاقم که چون یا در رقص خم شوی در این شب زیبا یا بسان فاصله ها در سخنان دلدادگان تو برف ناله ام آب می کنی ادامه بده برخی سخنان سرشار از تجربه اند در بافت جامه ی عشق بر قامت برازنده @sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سهام_الشعشاع ترجمه دکتر #صفدر_شاکر
شاهنامه فردوسی كه #بزرگ_ترین_كتاب_حماسی_ایرانیان است در موارد بسیاری با حماسه كهن چینیان بنام "فنگ شن ینی" شباهتهای باور نكردنی دارد. #داستان_های_پهلوانی فنگ شن ینی، از بلندآوازه ترین #افسانه_های#دینی و #سروده_های_شاعرانه#چین_كهن به شمار میرود. در تاریخ ادبیات کشورها به ندرت اتفاق میافتد كه دو حماسه بزرگ، متعلق به دو قوم مختلف، رویدادها و افسانههای مشترك یا همانندی را داشته باشند، اما در این دو حماسه این پدیده به روشنی مشاهده میشود و بررسی آن بسیار جذاب است و باید بگوییم كه همانندی افسانههای پهلوانی ایران و چین، #جنبه_ی_اساسی_و_كلی دارد. گاه تمام افسانه و پهلوانان آن در هر دو حماسه یكسانند و زمانی، جابجایی پارهای از رویدادها دیده میشود. بعنوان نمونه چند #داستان_اساطیری زیر مقایسه گردیده است!!
۲) تولدِ #زال و افسانه تولدِ چینی، #هائوگی : زال، #پدر_رستم با موهای سفید چشم به جهان گشود و با این اتفاق، #سام پدر وی را چندان دل آزرده كرد كه كودك نوزاد را بر سر راه گذاشت و این #سیمرغ بود كه او را برگرفت و مراقبتش كرد. افسانه چینی، هائوگی همان سرنوشت زال را دارد. او نخستین پسر یك خانواده است كه هنگام تولد #پیكری همچون #بره دارد. احتمالا موی سفید زال همان سفیدی تن بره در افسانه هائوگی است. پدر هائوگی از این رویداد سخت ناراحت میشود و كودك نوزاد را بر سر راه میگذارد، چندی بعد، هیزم شكنان به كودكی بر میخورند كه #پرندهای با بالهای خود او را حفاظت میكند.
این اولین پاییزی بود که روی برگها با شوق و لذت بیوصف، قدم نزدیم. اولین پاییزی بود که طعم گس خرمالو زیر دندانمان مزه نکرد و بوی تند نارنگی حالمان را جا نیاورد. اولین پاییزی بود که اشتیاقی به هیچ چیز نداشتیم، اولین پاییزی بود که سکوت کردیم و مطلقاً غمگین بودیم. چشم به هم زدیم و پاییز تمام شد، چشم به هم زدیم و زمستان رسید، چشم به هم زدیم و حوصلهای برای وداع با پاییز هم نداشتیم. پاییز بود و کنار هم نبودیم، پاییز بود و با کسی قدم نزدیم، پاییز بود و به گرمی آغوش کسی پناه نبردیم.
دل و دماغ نمانده، میدانم. روزگار گران شده و جان ارزان، میدانم. ولی #یلدا را حذف نکنید، دور نزنید، از روی آن یک دقیقه اضافه نپرید و برای رفتن به فردای یلدا عجله نکنید. نیاکان ما، موسسهای خوش ذوق یلدا، کاشفان همان یک بند انگشت درازتر بودن شب، گیر و گرفتاری زیاد داشتهاند؛ سیل به خانههاشان، آفت به مزرعههاشان و گرگ به گلههاشان میزده. اما خوب میدانستند که زندگی زودپز جوشانیست که هر آن ممکن است بترکد. برای این روزهای تلخ، کشدار و بیآینده یلدا سوپاپ خوبیست؛ یک مشت تخمه بخرید، دو تا انار؛ با چند قاشق شکر سوهان عسلی درست کنید؛ یک پیاله گندم برشته کنید؛ دمنوش دم کنید؛ چراغ سهفتیلهای قدیمی را راه بیندازید؛ رویش پوست پرتقال بگذارید و یلدا را جشن بگیرید. دورهمی نگیرید؛ اما خانواده کوچکتان را دور هم جمع کنید. تلویزیون را خاموش کنید تا حرفهای لوس هرساله را باز قالب نکنند. حافظ بخوانید؛ از دو سه روز جلوتر یک قصه شب یلدایی حفظ کنید، جمشید و خورشید، امیرارسلان، ماهپیشونی... شاد باشید تا آب ریخته نشود به آسیاب اهریمنی که ما را کِز و سوخته و ساکت میخواهد، ما را عزادار و افسرده میپسندد، ما را شباشب و بیسحر دوست دارد. منتظر نباشید سال بعد، سالهای بعد یک آخر آذر بیدغدغه بیاید، نمیآید... هر سال گیر خودش، گرفتاری خودش... ذخایر خوشی را برای بازی فینال نگذارید. همین شبی که در پیش داریم متاع ساده و کمادعای ماست. دریابید... @sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سودابه_فرضی_پور
تو سریالwalking dead قهرمانان داستان وقتی میخواهند یک غریبه را برای ورود به گروه گزینش کنند، دو سوال میپرسند: تا حالا چند تا زامبی کشتی؟ تا حالا چند تا آدم کشتی؟ کسی اجازه ورود به گروه را پیدا میکند که تعداد بیشتری زامبی و تعداد کمتری آدم کشته باشد. زامبیکش قهرمان و آدمکش خطر حساب میشود. این روزها شیوع کرونا، شبیه حمله زامبیهاست و واکنشهای آدمها دو دسته شده: پزشکان و پرستارانی که از جان مایه گذاشتهاند و در بیمارستان ها زامبی (ویروس) میکشند، مغازهداری که ماسک و دستکش رایگان به مردم میدهد و معلمی که با تکتک شاگردانش تماس میگیرد و حالشان را میپرسد؛ و در عوض بیشرفهایی که با احتکار ماسک و گرانفروشی دارند آدم میکشند، سلبریتیهایی که محصول احمقانه خودشان را به عنوان داروی پیشگیرانه تبلیغ میکنند و مسئولانی که توی روی مردم دروغ میگویند و پنهانکاری میکنند...
بحران و موقعیتِ بحرانی، خطکشیست که تعیین میکند چقدر قهرمانیم، چقدر عوضیایم، چقدر آدمیم.
زامبیها آنقدر خطرناک نیستند که آدمکشها. هیچکس از ویروس توقعِ فهم ندارد ولی از همنوع چرا. بحران فرصتیست که آدمها خودشان را به بقیه نه، به خودشان ثابت کنند. شاید بد نباشد بعد از این بحران خودمان را گزینش کنیم؛ چند تا زامبی کشتیم؟ چند تا آدم؟!
شاهنامه فردوسی كه #بزرگ_ترین_كتاب_حماسی_ایرانیان است در موارد بسیاری با حماسه كهن چینیان بنام "فنگ شن ینی" شباهتهای باور نكردنی دارد. #داستان_های_پهلوانی فنگ شن ینی، از بلندآوازه ترین #افسانه_های#دینی و #سروده_های_شاعرانه#چین_كهن به شمار میرود. در تاریخ ادبیات کشورها به ندرت اتفاق میافتد كه دو حماسه بزرگ، متعلق به دو قوم مختلف، رویدادها و افسانههای مشترك یا همانندی را داشته باشند، اما در این دو حماسه این پدیده به روشنی مشاهده میشود و بررسی آن بسیار جذاب است و باید بگوییم كه همانندی افسانههای پهلوانی ایران و چین، #جنبه_ی_اساسی_و_كلی دارد. گاه تمام افسانه و پهلوانان آن در هر دو حماسه یكسانند و زمانی، جابجایی پارهای از رویدادها دیده میشود. بعنوان نمونه چند #داستان_اساطیری زیر مقایسه گردیده است!!
۲) تولدِ #زال و افسانه تولدِ چینی، #هائوگی : زال، #پدر_رستم با موهای سفید چشم به جهان گشود و با این اتفاق، #سام پدر وی را چندان دل آزرده كرد كه كودك نوزاد را بر سر راه گذاشت و این #سیمرغ بود كه او را برگرفت و مراقبتش كرد. افسانه چینی، هائوگی همان سرنوشت زال را دارد. او نخستین پسر یك خانواده است كه هنگام تولد #پیكری همچون #بره دارد. احتمالا موی سفید زال همان سفیدی تن بره در افسانه هائوگی است. پدر هائوگی از این رویداد سخت ناراحت میشود و كودك نوزاد را بر سر راه میگذارد، چندی بعد، هیزم شكنان به كودكی بر میخورند كه #پرندهای با بالهای خود او را حفاظت میكند.
میدونی چه موقعی بیش از همه خوشحال بودم؟ میدونی؟ موقعی که توی آفتاب میایستادم، بدون درد، بدون اسمها، بدون دونستن. اون لحظه، خودِ مرگه... انسان هرگز نباید بدونه که مرگ چقدر دلپذیره. آدم هیچوقت نباید این رو بفهمه. (ص 152)