برای پدر چه فرقی می کرد که چه عکسی روی طاقچه ی مغازه اش باشد؟عکس، عکس است دیگر.نان و آب نمی شود.
چه فرقی می کرد برایش ششم بهمن باشد یا بیست و دومش؟...
کلاهش را تا روی ابرو می کشید پایین و کشان کشان توی راه پیمایی شرکت می داد و کاری به شعارها و رژه و مشت نداشت.
توی سرش پر از دغدغه ی نان و آب و سقف بودو نگران ترشیدن شیر و کپک زدن ماست توی یخچالش بود...
چه فرقی می کرد، بازرس، بازرس بود حالا گیرم کراواتی یا ریشوی یقه بسته.
همگی مثل هم بودند.همیشه جریمه ای بود و تن لرزه ای و چشم هایی که همرنگ آتش سرسیگار روی لبش بود.
برای ما چه فرقی می کرد؟
همیشه قشنگی های دنیا را از توی جعبه ی شهر فرنگی تماشا کردیم.
گیرم که بعدها تلویزیون سیاه و سفید جای شهرفرنگی را گرفت و بعدترها مانیتور و صفحه ی گوشی..
نه پارک شاهنشاهی و نیاوران و قصریخ راهمان دادند نه جاهای قشنگ امروز جایمان شد.
سهم ما تماشا بود و تماشا ماند.چه از جعبه ی شهرفرنگی، چه از تلویزیون و چه از بعدی هایش.
دعوا آن بالاها بود.
کسانی هم را زدند و کشتند، هنوز هم می زنند و می کشند.
ما تصاویر مبهم را نگاه می کنیم.
گاه ملت بزرگ می شویم
و گاه امت همیشه در صحنه...
قورمه سبزی مان هنوز هم خوش عطر است و آرزوهامان همانی که بود و زود به زود به سنگ قبری در گورستان عمومی شهر بدل می شویم با شعری سوزناک و تکراری... همین
#حرف_دل@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂