⚪️#داستانکبرف
روزگاری، کمی برف از نوک صخرهای آویزان بود و صخره هم درست روی قلهی کوه بسیار بلندی قرار داشت. برف حواسش را خوب جمع کرد و شروع کرد به فکر کردن و با خود گفت:
«آیا دیگران حق ندارند فکر کنند من چقدر مغرور و خودخواه هستم که چنین نقطه بلندی را برای ماندن انتخاب کردهام؟ آیا زشت نیست این همه برف آن پایین باشد و من کممقدار این بالا؟ جای من نباید در چنین مکان بلندی باشد و شاید درستتر است که به همان جایی بروم که دیگر دوستانم هستند.»
در عرض چند دقیقه آفتاب تمام برفهای پایین را آب کرد و این به آن دلیل بود که آنها هم بالاتر از جایی بودند که باید باشند. برف دوباره با خود گفت: "باید خودم را از خشم آفتاب به دور نگاه دارم و جایی را پیدا کنم که مناسب من کممقدار باشد."
این را گفت و خودش را از آن بالا به پایین انداخت و از روی خیلی از برفها رد شد. هرچه پایینتر رفت به حجمش اضافه شد، از یک گلوله برف تبدیل به تودهای بهمن شد و بالأخره به دامنهی تپه رسید. تقریباً حجمش به اندازهی خود تپه شده بود.
این آخرین برفی بود که آفتاب آن تابستان، آبش کرد.
"برای بچههای متواضع این قصه را تعریف کنید تا بدانند پیروزی همیشه از آن فروتنان است."
@SazoChakameoKetab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📒 #قصهها_و_افسانهها👤 #برونو_ناردینی🔃 #لیلی_گلستان