"خواب"
دریا درون بستر من غوطه می خورد
وین های و هوی اوست :
"فریادهای من!
آوازهای من!
رنگین ترانه های دل انگیزِ شادِ من!"
فریادهای من همه از من گریختند
بر گیسوی شکسته ی امواجِ بالدار
یک شط زهر از بر مهتاب ریختند
امشب مرا چه می شود از این شرابِ خواب؟
لرزید در کرانه ی دریا غروبِ سرخ
در جامِ چشمِ من شب تلخی چکید و خفت
اسبان ابر یکسره کندند در هوا
گردونه های باد، سپیدی ز روز رفت
یک سایه در سیاهی آواره ی غروب
خشکید بر افق
دریا غریو می کشد از آشیان هنوز
در های و هوی او
آن گیسوانِ سبز
با رشته های باد
در کار جست و جوست
در سایه ریزِ شام
چشمی شکفته می شود از عمقِ آب ها
آرام و نرم نرم
می بلعدم به کام
مردی خمیده پشت
در قلبِ کوچه ها
فانوس می کشید
تابوتی از برابر چشمانِ من گذشت
بالا گرفت آب
لب های من مکید
"این سایه های خشک به دیوار مانده چیست ؟
تصویرهای کیست ؟
امشب چرا دگر به سرانگشت های موج
یک آشیان تهی است؟"
خورشید ذوب گشت به مردابِ ابرها
اهریمنانِ شب
کندند روی گرده هر موج قبرها
گیسو درون زهر به خود تاب می خورد
می لغزدم به بر
می پیچیدم به گردن و می گیریدم دهان
می رقصدم به چشم
می تابدم به دست
"خاموش!
رامشگرانِ مست!
خنیاگرانِ شوم!
ای دخترانِ وسوسه کافی است رقصِ مار!"
آرام
آرام و بی صدا
یک سایه بر دریچه ی من تاب می خورد
در آسمانِ شب
موی سیاهِ باد به مهتاب می خورد
دریا دوباره می کشدم روی ران خویش
موجی به گِردِ گردنِ من می دود به ناز
افسانه های خواب مرا می برد به پیش
آنجا هزار دختر چنگی به ماهتاب
آشفته اند موی
پوشیده اند روی
آویز گشته اند ز گیسو به چارمیخ
"معشوقگان من ؟
امیدهای من ؟
من می شناسم این همه را ای وای
دریا درون بستر من گریه می کند
خاموش و بی صدا
تابوتِ ماه می گذرد در سکوت شهر
شادند سایه ها
آهسته یک صدای تب آلود و آشنا،
از بین های و هو
می خوانَدم به پیش
گوشم ولی نمی شنود گفته های او
سر می دهم صدا :
"ای دخترانِ شاد برقصید در حَرَم
رامشگرانِ مستِ شبستانِ خلوتم
آرام و دلنشین بنوازید در برم
قلبم شرابخانه ی انگورهای اشک
یک خوشه زندگی است
آذین کنید با همه ی عشق های من
شهرِ سیاه و دیرگدازِ سکوت را "
در دورهای دور، می ریخت بالِ شب
می سوخت آشیانه ی دریا درونِ تب
از عمقِ آبهای سیه، چشمهای مرگ
هر دم بزرگ می شود و باز بیش تر
از پهنه اش ستاره و دریا گریختند
امواج می کِشند مرا باز پیش تر
دریا، به سانِ جامِ پر از زهرِ خوشگوار
می آیدم به لب
می بنددم به موج
می آردم به روی
می سایدم به بسترِ بی انتهای شب
بادِ سیاه چون دَم جادوگران پیر
بر پیکرِ شکسته ی من وِرد می دمد
تابوت، می دود پیِ من با دهانِ باز
گیسو به گِردِ گردن من حلقه می زند
دستی به سانِ ریشه ی خشکِ درخت ها
از پشتِ سر به دامنِ من پنجه می کشد
پاهای من به قیر
دستان من به گِل
خورشید در سراچه ی قلبم به اشتعال
"یارانِ دردِ من!"
سر می دهم صدا و صدایی نمی کنم
"یارانِ من، سپیده سرایان شامِ من!"
یارانِ درد من همه از هم گریختند
"الماس های اشک درآیید از نگین!
ای اسبِ بالدار رهایم کن از زمین!"
دریا درونِ بسترِ من بال می زند
امواج می روند
امواج می رمند
امواج می شکوفند
امواج می پرند
تا شاخه می کشند به دامانِ آسمان
من در میانِ بسترِ مغروقِ خود، به خواب
با شب چراغِ قلب
قلبِ مشوّشم
در لا به لای جنگل امواج می دوم
فریاد می کشم، فریاد می کشم
روز از میانِ پنجره پیداست بر افق
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سیاوش_کسرایی#بابلسر، شهریور ۱۳۳۲
از دفتر: آوا