بخشی از روایت وی.اس.نایپل از دیدار و گفتگویش با
#صادق_خلخالیقاضیِ اعدام؛ آدم ریشوی ریزه میزهای که تقریبا پنج پا قدش بود و حالا پشت سر متقاضیای محترم از توی اتاق اندرونی آمد تو، تپل و شنگول بود -خودش بود، با چشمهایی که پشت عنیک ازشان شادی می بارید.
- «بچه که بودم چوپانی میکردم.» «همین الان هم هنوز بلدم چطوری سرِ یه گوسفندو ببُرم.» و
ایرانیهای توی اتاق ــ از جمله بعضی محافظهایش ــ از خنده ریسه رفتند.
دهانش تا بناگوش باز شد و باز ماند، و خیلی نگذشت که دیگر انگار از فرط خنده داشت خفه
میشد؛ برایم نمایشگاهی از لثههایش گذاشته بود، زبانش، گلویش. به حالت عادی که برگشت.
دستِ راستش را تکانِ مختصرِ فرزی داد و گفت: «حالا دیگه قراره روحانیها حکومت کنن.
قراره دههزار سال جمهوری اسلامی داشته باشیم. مارکسیستها راهِ همون لنینشونو برون؛ ما هم راهِ خمینی رو میریم.»
ساکت شد. بادقت پا روی پا انداخت، چشمهایش را دوخت بهم. جدی شد، و انگار از پشت
عینکش دارد سر تا پای من دنبالِ چیزی میگردد، در سکوتی که خودش وسط انداخته بود،
گفت: «میدونی دیگه، هویدا رو من کُشتم.»
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📕 #انقلاب_ایران_به_روایت_نایپل #وی_اس_نایپلبرگردان:
#بهرنگ_رجبی