🍂#چند_سطر_از_کتاب فقط دو متر با هم فاصله داشتند و کلئر مثل یک صخره آنجا ایستاده بود تا نورا به سمتش شنا
کند، درست مثل قورباغه، با حرکاتی سریع و ناشیانه به طرف کلئر شنا کرد. لبهایش را به هم چسبانده بود. کلئر داد زد: «سر بالا! سر بالا!»
و بعد نورا به سمت او پرید و وقتی با دست و پایش به دورش پیچید کلئر تقریباً تعادلش را از دست داد و نورا با لکنت گفت:
«نرو. خواهش میکنم نرو!»
و همینطور که صورت کوچکش زیر گردنش پنهان شده بود، کلئر نفس گرمش را روی پوستش احساس
میکرد. نفس گرم ترس. کلئر سرش را نوازش کرد و انگار واکنشی اتفاق افتاد، چیزی مثل عشق!
ناگهان غم مثل موجی در جذر و مد همهی وجودش را فراگرفت. بدن کوچک و خیس نورا را به سمت خودش فشار داد و اصلاً دلش نمیخواست دیگر به او شنا یاد بدهد. دلش
میخواست به جای شنا از استخر بیرون بروند و برای نورا یک بستنی بخرد و با هم در پارک قدم بزنند و همانطور که نشستهاند، با آرامی و لطافت به او بگوید که چقدر برایش مهم و ضروری است که شنا کردن یاد بگیرد....
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #آسمان_تغییر_میکند #زو_ینیبرگردان
#سحر_توکلی#نشر_ثالث