زن فوق العاده زيبا رويى به عقد زاهدى در آمد...
مردِ زاهد قانع بود و زن او در مقابل بسيار كم تحمل و تجمل گرا بود ... !
بالاخره روزى تاب و توان زن به سر رسيد و با عصبانيت و وقاحت تمام رو به مردِ زاهد گفت ...:
حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهى و از طرفى به من توجه نميكنى ، خودم به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند و بدانند كه چه زنى دارى و چگونه به من بى توجهى ميكنى ...!!!
من طلا و زيور آلات ميخوام ...
من محبت بيشتر از قبل ميخوام ...
من آغوش گاه و بى گاه تورو ميخوام ...
من ... من ... من ... من ... من ...
مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت...: برو هرجا دلت خواست ...
زن زيبا در عين ناباورى و تعجب از خانه خارج شد ...!
ادامه داستان در لینک زیر
👇👇👇https://t.center/+xIbP47vXJyIxNmJkداستان به بالا سنجاق شده
👆👆💙