پادشاهي تصمیم گرفت براي پسرش همسري اختيار كند. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. او همه دخترها را جمع کرد و به هر کدام بذری داد و گفت: طی سه ماه آینده هرکس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. آن دختر تصمیم گرفت….
من حسود نیستم ولی تو لطفاً با هرکسی گرم نگیر من حسود نیستم ولی لقبی که برای من گذاشتیو برای یکی دیگه نذار من حسود نیستم ولی جوری که با من حرف میزنی با اونا حرف نزن من حسود نیستم ولی بدون حضور منم تو جشن هاشون نباش من حسود نیستم ولی لطفا وقتی ازش بدم میاد جلوی من حرفشو نزن من حسود نیستم فقط احساس میکنم اینا یه چیز عادیه و تو وجود هر آدم دیگه ایم هست