پادشاهي تصمیم گرفت براي پسرش همسري اختيار كند. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. او همه دخترها را جمع کرد و به هر کدام بذری داد و گفت: طی سه ماه آینده هرکس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. آن دختر تصمیم گرفت….
من حسود نیستم ولی تو لطفاً با هرکسی گرم نگیر من حسود نیستم ولی لقبی که برای من گذاشتیو برای یکی دیگه نذار من حسود نیستم ولی جوری که با من حرف میزنی با اونا حرف نزن من حسود نیستم ولی بدون حضور منم تو جشن هاشون نباش من حسود نیستم ولی لطفا وقتی ازش بدم میاد جلوی من حرفشو نزن من حسود نیستم فقط احساس میکنم اینا یه چیز عادیه و تو وجود هر آدم دیگه ایم هست
تا که بودیم، نبودیم کسی کُشت مارا غم بی هم نفسی تاکه خفتیم، همه بیدار شدند تاکه رفتیم، همگی یار شدند قدر آن شیشه بدانید که هست نه در آن موقع که افتاد و شکست!💔
You will find yourself handling things that one day even thinking about them would bother you, nothing special happened, you just grew up, you can be happy about it.
به خودت میای میبینی یه چیزاییو هندل کردی که یه روزی حتی فکرشم اذیتت میکرد، اتفاق خاصی نیفتاده ها فقط بزرگ شدی رشد کردی میتونی از این بابت خوشحال باشی.