' فلوطین در پایان رسالهی انئاد میگوید: ما زمانیکه متعلق به خویش هستیم زیباییم، و زمانیکه گام در هستی بیگانهای میگذاریم زشت میشویم. زیبایی زمانی رخ میدهد، که خود را بشناسیم.
چنین گفت زرتشت و به شهرِ بزرگ نگاهي کرد و آهي کشید و دیری خاموش ماند. سرانجام چنین گفت: نه تنها این دیوانه که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع میآورد. در این و در آن چیزي نیست که بهتر شود یا بدتر. وای بر این شهرِ بزرگ! ایکاش هماکنون میدیدم آن تَنورهیِ آتشي را که این شهر در آن خواهد سوخت! زیرا چنین تَنورههایِ آتش میباید پیشدرآمدِ نیمروزِ بزرگ باشند. باری، این نیز هنگامِ خویش و تقدیرِ خویش را دارد! امّا، ای دیوانه، برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم: آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت! چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
رانندهی درست (اسنپ/ تاکسی) نه تنها کیفیت مسیر رو بالا میبره، که ادامهی روز رو هم برات قابل تحملتر میکنه. نمیدونم با چه جملات و از چه دری توضیحش بدم که قابل درک باشه. اینکه با یک آدم رندوم تو این شهر چیز مشترکی داری، هرچیزی ( خوراک هنری/ عقیده/ نوستالژی/ ...) باعث کم شدن حس غریبیت میشه. این حس که آدمهایی نزدیک به افکار تو، محدود به دایرهای که برای خودت انتخاب کردی نیستن و میتونی خارج از اون دایره هم شبیهشون رو ببینی. با هر سنی، تو هر شغلی. شهر برات قابل سکونتتر و معاشرت پذیرتر جلوه میکنه. همین افکار باعث شدن در انتها ازش تشکر کنم. بیشتر از آهنگها، برای حضور داشتنش تو بستری مشهود و روزمره.
در تلاش برای پیدا کردن راهی برای کم کردن از غم و خشمی که به نوبت تو روانم شیفت میزنن، به این رسیدم که شاید کمی مهمانداری حالم رو بهتر کنه. تهیه دیدن شام نوشیدنی چای تماشای فیلم حتی آماده کردن جای خواب.
من یه ساندویچ با این ترکیب دیده بودم ولی به دلیل نبود نون مناسب، اینطوری سروش کردم. شما ساندویچش کنین و به جای سیب زمینی پخته از سیبزمینی سرخ شده در کنار ساندویچ استفاده کنین. سسش رو هم به یکی از وجههای نون بمالید. ترجیحا سمتی که مرغ قرار داره.
شاید با از بین رفتن عواطف، این ناراحتی هم بدل به چیز دیگهای بشه. خشم، بیتفاوتی... البته که "مهم نبودن" مسئلهی حیاتیایه اما متأسفانه هنوز خیلی چیزها برای من مهم و بااهمیتن. مثل خاطرهای که از عزیزانمون در گذشته داریم. مثل شناختی که براش زمان صرف شده. نمیدونم... انگار این روزها همه چیز خیلی راحت رنگ میبازه.
فکر نمیکردم روزی بتونم اینقدر از یه آدم، به جز پدرم، ناراحت باشم. معمولا بخاطر باور به خاکستری بودن آدمها، غمی ازشون تو دلم باقی نمیمونه. اگر حسی هم باشه خشم و عصبانیتیه که نسبت به عدهای معلومالحال دارم. اما غمگین و دلخور بودن از کسی، حس عجیبیه. کسی که برات عزیز بوده و یا هنوز هست، کاری کرده و یا حرفی زده که نمیتونی بخاطرش ازش متنفر بشی، در عین حال انقدر مهم بوده که نمیتونی نادیدهش بگیری. انگار به جایگاه خودت تو زندگی اون شخص شک میکنی. آیا هیچوقت براش وجود داشتی؟ جای تعجبه که این فرد دوم هم پدر کسیه. مجال ابراز دلخوری هست؟ خیر. حتی نباید مهم هم باشه. امان از این گرههایی که خودت رو به ندیدنشون میزنی.