فکر نمیکردم روزی بتونم اینقدر از یه آدم، به جز پدرم، ناراحت باشم.
معمولا بخاطر باور به خاکستری بودن آدمها، غمی ازشون تو دلم باقی نمیمونه. اگر حسی هم باشه خشم و عصبانیتیه که نسبت به عدهای معلومالحال دارم.
اما غمگین و دلخور بودن از کسی، حس عجیبیه. کسی که برات عزیز بوده و یا هنوز هست، کاری کرده و یا حرفی زده که نمیتونی بخاطرش ازش متنفر بشی، در عین حال انقدر مهم بوده که نمیتونی نادیدهش بگیری. انگار به جایگاه خودت تو زندگی اون شخص شک میکنی. آیا هیچوقت براش وجود داشتی؟
جای تعجبه که این فرد دوم هم پدر کسیه.
مجال ابراز دلخوری هست؟
خیر.
حتی نباید مهم هم باشه.
امان از این گرههایی که خودت رو به ندیدنشون میزنی.