مجله قـلـمداران

#خدایا_شکرت
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
Forwarded from عکس نگار
همیشه وقتی اسم مهمان ناخوانده وسط می‌آید آدم یاد یخچال خالی و خانه‌ی نامرتب می‌افتد. امروز از صبح نبودیم و حول و‌ حوش نه شب رسیدیم خانه. چون صبح عجله‌ای زده بودیم بیرون خانه نامرتب بود و رختخواب‌ها پهن. شام هم چیزی نداشتیم. خسته بودم و کلافه. خستگی بخاطر بی‌خوابی و شلوغی روز بود و کلافگی مدت‌هاست همراهم است. به هزار یک دلیل که شما می‌دانید و‌ نمی‌دانید. یکی‌اش همین عقب افتادن داستان! خلاصه که لباس درآورده درنیاورده رفتم توی آشپزخانه و به کمک علی بساط ماکارونی را راست و ریس کردم. همینطور که کار می‌کردم فکرم پیش ریخت‌وپاش‌های خانه بود و کثیفی سرویس بهداشتی! غر زدم سر علی که آخه چرا یک‌بار تو تمیز نمی‌کنی؟ چرا همه‌ی این‌کارها با من است؟ دلم می‌خواست گریه کنم. یک‌همچین حالی داشتم! از این احوالات هیستریکی که بعدش از خودت می‌پرسی چرا فلان کردی؟ چرا فلان گفتی! تلفن علی زنگ خورد. بعد از احوالپرسی به زور داشت به یکی آدرس می‌داد و انگار آدم پشت خط هم تعارف می‌کرد نه! من که می‌دانید عاشق مهمانم ولی حرصم گرفت از کار علی! چون خانه عین بمب ترکیده بود و نمی‌شد به این سرعت سرو‌سامانش داد. فهمیدم مهمان یکی از فامیل‌هاست. نمی‌دانید چه کشیدیم تا خانه کمی جمع شد و ماکارونی دم شد. همان موقع مهمان‌هام آمدند. همچین که وارد شدند انگار موجی از نور ریخت توی خونه. این حسی بود که واقعا داشتم و همین عجیب بود! اولین‌بار بود این زوج می‌آمدند دیدنمان. تقریبا هم‌سن‌و سال هستیم. بنده‌های خدا خودشان هم معذب بودند که درست نیست بی‌دعوت بیاییم ولی من واقعا این حس را نداشتم! یعنی دیگر نداشتم. همه چیز با آمدنشان عوض شد. همان ماکارونی را دور هم خوردیم و ظرف‌ها را گذاشتم کنار و مهمانم را کشیدم توی اتاق تا لباسمان را سبک کنیم و حرف بزنیم.. مهمان من خواهر شهید بود. همین چندماه پیش تنها برادرش با موشک اسراییل توی کنسولگری پر کشید. هنوز بعد از چندماه هر‌وقت درباره‌اش خرف می‌زد چشم‌هاش به خون می‌نشست و صورتش را غبار اندوه می‌گرفت. گفت نمی‌تواند مشکی‌اش را در بیاورد.
گفت برادرزاده‌ی‌سه‌ساله‌ام مدام می‌پرسد عمه بابا کی میاد؟
و من از این روضه‌ی مجسم اشکم بند نمی‌آمد..
احساس می‌کنم جواب همین دوروز خادمی را خدا با آمدن این‌ها بهم داد! وقتی عکس شهید را دیدم کسی روی قلبم خنج کشید.. دلم رفت..
از آن مدل نگاه‌ها دارد که با آدم حرف می‌زند. از آن مدل‌ها که انگار طرف می‌نشیند پهلوت، می‌پرسد جان دلم؟ چی‌شده؟
با خواهرش کلی حرف زدیم. او از دلتنگی برادرش گفت و من از فراق بابام! یک‌هو یادمان افتاد پنج‌شنبه شب است!
چرا بعضی از رفتگان درست پنج‌شنبه‌شب‌ها می‌آیند وسط زبانت و ذهنت؟ آنها محتاج توجه ما هستند یا ما را محتاج می‌دانند و می‌آیند به دامان برسند؟ آنها را نمی‌دانم ولی امشب شک ندارم شهید با پای خودش آمد سراغم تا دستم را بگیرد.
باز هم من ماندم و لطف خدا و کرم شهدا!

ف.مقیمی

#خدایا_شکرت
#شهید_عقیل_بهزادیان
#شهدا_رزقند
#نثار_روحش_صلوات