💦💦💦اوایل بهار یا اواخر پاییز که آسمان را ابر سیاهی میپوشاند، بابام از میان اتاق مینالید که «خدایا غضبت را از ما دور کن». ولی خدا به حرف بابام گوش نمیکرد.
سیل میآمد، خشمگین میشد، میشست و میرفت. کف به لب میآورد. پلهای چوبی را میبرد. زورش به خانههای بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته شده بود، نمیرسید. اما به ما که میرسید تمام دِقّ دلش را خالی میکرد. دیوارها را با لانههای گنجشک میبرد.
سیل تا توی اتاقمان میآمد. مثل میهمان ناخوانده میمانست. به پستوها و صندوق خانهها هم سر میکشید و کتابهای بابام را خیس میکرد. بابا میگفت آشورا مثل مأموراس، به هر سوراخ سنبهای سر میکشه. نقبها توی آشورا خالی میشدند. زبالهها را در آشورا می ریختند. از بالای شهر همینطور که پایین میآمد، بارش را میآورد تا به در خانه ما میرسید. همه بارش را روی گردهی ما خالی میکرد.
سیل همه چیز با خودش میآورد. پالان الاغهایی که خودشان هم بعدا میآمدند. تیرهای چوبی بزرگ ریشهی درخت کاه و گندم دهات اطراف هم میآورد. قوطیهایی هم میآورد که عکسهای ماهی رویشان بود. یک بار هم یک گهوارهی کهنه با بچهای که هنوز وغ میزد، آورد.
سیل پلهای چوبی را خراب میکرد. پلهای سنگی تکان میخوردند. تا پلها درست بشوند، ما همیشه دیر به مدرسه میرسیدیم و چوب میخوردیم.
سیل که مینشست، آشورا مثل اول مهربان میشد، بخشنده میشد. دوباره شفیعکور با نی آهنیاش مینشست کنار دیوارهای نمناک زیر آفتاب و آشورا را پر از آهنگ های کردی میکرد. شفیعکور همیشه با آشورا بود. چشمهایش کلاغپوک بود. ننه میگفت: «وقتی بچه بوده، خیلی شیطانی میکرده. رفته بالا درخت تا جوجهکلاغها را پایین بیاره، کلاغها ریختند سرش و چشمانش را در آوردند. ولی شفیع از آبله کور شده بود.
بعد از
سیل میرفتیم توی ماسهها که سیاه بودند، میگشتیم پول پیدا میکردیم. قاشق و بطریهای شکسته پیدا میکردیم. یک بار هم
سیل یک دکان عینکسازی را از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم.
«آشورا» : آبشوران به لهجه کرمانشاهی؛ آبروی روبازی در وسط شهر کرمانشاه
#علیاشرف_درویشیان#آبشوران#خانه_ما#سیلhttps://t.center/tajrobeneveshtan