#من_او #فصل_اول #قسمت_سیزدهم💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎۳۷-- بیدار شدی؟ صحت خواب، تن درست. بیا نالوطی. بیا از توی بغچه نان تازه بردار و قورمهی داغ بخور. بخور که تا داغ اند مزه دارند. مزهی این قورمه تا هفتاد سال یادت می مونه.
-هفتاد سال ؟! باب جون، هفتاد سال خیلی زیاده!
- مزه اش می مونه. گوشتی که توی روغن خودش سرخ بشه،بوش ماندهگاره.
٣٧-قَالَ الْجَدُّ لِعَلِيِ: «هَلِ اسْتَيْقَظْتَ أَيُّهَا الْوَلَدُ الْوَدُودُ؟ هَنِيئًا لَكَ، تَعَالَ وَخُذْ مِنْ الصُّرَّةِ رَغِيفًاحَارًّا، وَكُلُّ حَسَاءٍ سَاخِنًا، فَهُوَ لَذِيذٌ وَلَسَوْفَ يَبْقَى مَذَاقُهُ سَبْعِينَ عَامًا فِي فَمِكَ».
- سَبْعُونَ عَامًا، إِنَّهَا فَتْرَةٌ طَوِيلَةٌ أَيُّهَا الْجِدُّ.
- نَعَمْ، كَمَا قُلْتُ لَكَ، لَنْ يُفَارِقَ مَذَاقَ هَذَا الْحَسَاءِ ذَاكِرَتُكَ، اللَّحْمُ الْمَطْبُوخُ بِزَیته مَذَاقٌ لَنْ يَنْسَى مَدَى الْحَيَاةِ.
✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼٣٨-علی به دیگ نگاه کرد. بوی گوشت سرخ شده و نان تازه، هوش را از سرش ربود. از لبهی پنجره پایین جست. به کنار ایوان رفت.از داخل بغچه، نانِ تازه درآورد. وقتی نزدیک شد، سر گوسفند سیاه را دید که توی چشمهایش زل زده بود. ایستاد. دلآشوبه گرفته بود.از بوی خوش گوشت چندشش میشد. در خیالش قیافه ی گوسفند
سیاهش را میدید که به چشمانش زل زده بود. مریم که متوجه تردیدش شد، گفت:
- چی شده علی؟ ماتت برده!
-مُفَتّن ! چیزی نشده. اصلا به کسی دخلی نداره، مادام تأمینات!
مریم برای علی با دست خط و نشان کشید. بعد به مامانی گفت:
- مامانی! علی انگاری از اسکندر خجالت میکشه. یک کم قورمه بگذارین روی نانش، الآنه که قسطنطنیه را به باد بده.
بعد به علی گفت: «حالا بفهم مادام تامینات یعنی چی!»
٣٨-أَلْقَى عَلِي نَظْرَةً عَلَى الْقِدْرِ الْكَبِيرِ، لَفَتَ انْتِبَاهُهُ الْخُبْزَ الْحَارَّ وَاللَّحْمَ الطَّازِجَ،قَفَزَ مِنْ النَّافِذَةِ نَحْوَ الْبَاحَةِ، وَحِينَمَا أَخْرَجَ رَغِيفًا حَارًّا وَقَعَتْ نَظَرَاتُهُ عَلَى رَأْسِ الْخَرُوفِ الْأَسْوَدِ، وَبَيْنَمَا هُوَ يُحْدَقُ بِعَيْنِهِ،انْتَبَهْتُ مَرَّیم لِحَالِ عَلِيٍّ فَخَاطَبْتُهُ: «یاعَلِي! مَاذَا دَهَاكَ؟ مَا هَذِهِ الدَّهْشَةُ فِي عَيْنَيْكِ؟».
- لَا شَيْء
أَشَارَتْ مَرْيَمُ إِلَى عَلِيٍّ بِسَبَابَتِهَا تَتَوَعَّدُهُ ثُمَّ أَسْرَعَتْ نَحْوَ وَالِدَتِهَا،وَقَالَتْ: «یاأْمّي أَرْجُوكِ أَسْرِعِي رُبَّمَا حَدَثَ شَيْءٌ لِعَلِّي، أَوْ رُبَّمَا يَخْجَلُ مِنْ أَنْ يَطْلُبَ لَحْمًا مَفْرُومًا مِنْ إِسْكَنْدَرَ».
✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼✍🏼٣٩-مامانی از کنار بابا جون بلند شد و به داخلِ حیاط رفت. نانِ على را گرفت. از اسکندر خواست تا مقداری قورمه روی آن بریزد. على ناگهان به سمت اسکندر دوید. به او گفت:
- عمو اسکندر! این ها گوشتِ گوسفندِ سیاهه یا قهوهای؟
اسکندر به تته پته افتاد. نمیدانست چه بگوید. باباجون از ایوان کنارِ اتاق زاویه به خنده گفت:
-گوشتِ گوسفندِ قهوهای.
٣٩-نَهَضَتْ الْأُمُّ مِنْ عِنْدِ الْجَدِّ وَمَضَتْ نَحْوَ عَلِيٍّ، أَخَذَتْ رَغِيفَهُ ثُمَّ طَلَبَتْ مِنْ إِسْكَنْدَرَ أَنْ يَضَعَ عَلَيْهِ مِقْدَارًا مِنْ اللَّحْمِ الْمَفْرُومِ.
وَفَجْأَةً رَكَضَ عَلَيٌّ نَحْوُ إِسْكَنْدَرَ وَسَأَلَهُ:
- يَا عَمَّ إِسْكَنْدَرَ هَلْ هَذَا اللَّحْمُ هُوَ لَحْمُ الْخَرُوفِ الْأَسْوَدُ أَوْ لَحْمُ الْخَرُوفِ الْبُنِيُّ؟
صَارَ إِسْكَنْدَرَ يُتَمْتِمُ وَقَدْ خَانَهُ لِسَانُهُ، فَبَادَرَ الْجَدّ بِضَحْكَةٍ أَطْلَقَهَا مِنَ الْإِيوَانِ الْمُجَاوِرِ لِغُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ: «هَذَا لَحْمُ الْخَرُوفُ الْبُنِيِّ».
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀ادامه دارد...
#أناه #الفصل_الاول https://t.center/taaribedastani