برف زمین پارک را پوشانده و آدمها شالها و دستکشها را از ته کمدهایشان بیرون کشیدهاند تا با پیکرهای پیچیده شده به تماشای این لحاف سفیدی بیایند که خودش را روی زمین کشیده است.
چند سال پیشتر در چنین روزهایی صدای جیغ و فریاد بچهها پارک را قرق میکرد و هرجا سر میچرخاندی پدری را میدیدی مشغول آدمبرفی درست کردن؛ دختر و پسرهایی را میدیدی در هم فرو رفته؛ بچههایی را میدیدی که دماغها و گونههایشان سرخ و سوختهاند از بس که گلولههای برف غافلگیرشان کرده بود. حالا اما انگار در میانهی یک سالن مد راه میروی. هرکس گوشهای دارد ژستی میگیرد و کس دیگری ازش عکس و فیلم تهیه میکند؛ تا خشابها برای نمایشهای مجازی پر باشند!
در این میان از کنار مادر و فرزندی رد میشوم؛ مادر چند قدم دورتر از کودک، موبایلش را روی حالت سلفی گذاشته، دور خودش میچرخد، فیلم میگیرد و چند دسته برگ پاییزی، که از پیش جمع کرده است را با دست آزادش به دوربین نشان میدهد. میایستد، فیلمی که گرفته را نگاه میکند، رضایتش جلب نمیشود و از نو و سیزیفوار؛ دور خودش میچرخد، میخندد، برگ به رخ تماشاچی میکشد و میایستد؛ و از نو… و از نو…
بچه که تمام صورتش را شال و کلاه صورتی رنگی پوشانده، گلولهبرفی را در دستش محکم میکند، روی کف دست نگهش میدارد، گویی میخواهد آن را به مادرش هدیه بدهد به سوی مادر میآید و میگوید:«مامان… من رو ببین… برف!» ذوق دارد. کوچکتر از آن است که برف جادویش را برایش از دست داده باشد. مادر سرش گرم موبایلش است و نگاهش نمیکند. من سرعتم را کم کردهام و به قول معروف توی نخشان میروم. بچه سردرگم دور و برش را نگاه میکند. گربهای از دوردست رد میشود. بچه به گربه اشاره میکند؛«مامان ببین… میو…» مادر بیآنکه نگاهش کند میغرد که:«نزدیکش نشیها… چنگت میزنه…»
بچه دوباره صدایش میزند:«مامان… من رو ببین…» و انگار که ادای مادرش را در بیاورد، دور خودش میچرخد. مادر نیمنگاهی میاندازند و برمیگردد به موبایل، گردش سیزیفوار و خندههای جلوی دوربینی که گویی به مخاطب میگوید:«من زیبایی و معجزهی جهان را میبینم!» حال آنکه کودکش چند متر آنطرفتر برای جلب نگاه او به دریوزگی افتاده است!
کودک ناامید از جلب نگاه مادر ناگهان خودش را به زمین میاندازد! دلم میریزد.
-«مامان… افتادم تو برفها… من رو ببین!»
مادر خشمگین گوشیاش را در جیب پالتویش فرو میبرد و به سمت کودک هجوم میبرد تا کمکش کند که بلند شود:«ببین چیکار کردی… همهی لباسات گِل شد…» به اطراف نگاه میکنم؛ یعنی کس دیگری هم دید آنچه را که اتفاق افتاد؟! یعنی تنها من شاهد این بودم که کودکی یاد گرفت که برای جلب نگاه دیگران باید زمین خورد؟! باید آسیب دید؟! و پیشکش کردن گلولهی برف دیگر نگاه کسی را جلب نخواهد کرد؟!
میدانم… میدانم که من در زندگی آنها نیستم و نباید قضاوتشان کنم. میدانم نمیشود با دیدن یک فریم از زندگی یک نفر حکمی برایش صادر کرد؛ اینها را بخش متمدن و آموزش دیدهام میداند اما؛ بخشی از من سینهاش سنگین شده و دلش میخواهد به سمت زن برود، موبایل را از دستش بگیرد، بکوبد بر زمین و سرش فریاد بکشد:«به کودکت نگاه کن! تو او را به این جهان آوردی و این حداقل کاری است که میتوانی برای او بکنی…» اما خوب نمیتوانم چنین کاری بکنم!
دور میشوم و فکر میکنم کاش لااقل کودک هم میتوانست از میانهی چرخیدنهای مادر فریاد پنهانش را بشنود.
-«آهای… من دارم لای برفها میچرخم… میشه من رو ببینین؟!»
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe