#روایت_ها_یا_برداشتها_در_نظریه_شناختبخش اول این فقط افرادی چون
#رضاشاه،
#محمدرضاشاه،
#بختیار،
#بازرگان،
#مارکس،
#لنین،
#خمینی،
#میلتون_فریدمن،
#کینز،
#ماندلا،
#گاندی،
#افلاطون،
#هایدگر،
#مصدق،
#نیچه،
#هگل،
#روسو،
#محمد،
#عیسی،
#موسی،
#آنگ_سان_سوچی،
#شریعتی #داوود و... نیستند که مشمول داستان "روایتها" و برداشتها می شوند. تمامی واقعیتهای این دنیا در ذهن انسان مشمول همین قانون است که در "نظریه شناخت" توضیح داده می شود.
ابتدا "
#کانت" بود که رابطه موضوع شناخت و عامل شناخت و در هم تنیدگی این دو را ارائه داد. به این معنی که عامل شناخت یا ناظر یک پدیده عامل مهم و تعیین کننده در چگونگی شکل گرفتن شناخت از آن پدیده است. حالا آن پدیده افلاطون باشد یا یک گلدان جلوی روی شما!
بواقع این شما هستی که با استفاده از ذهنیت خودتان آن پدیده را معنی می دهید و درک می کنید و درک شما به این دلیل خود آن پدیده نیست بلکه "روایت شماست"
طبیعتا اینجا یک سوال پیش می اید که آیا موضوع شناخت (پدیده) ایا بکلی سابجکتیو است یا بالاخره ارتباط بین آن تصور از پدیده و خود پدیده چقدر است؟
نظریات "ماتریالیستی شناخت" عموما در مقابل این نظریه کانت جبهه گرفتند و گفتند که خیر! پدیده ها عینیت دارند و لذا تصور از آن پدیده ها یک جایی باید با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود آن پدیده منطبق شود.
فاز بررسی علمی پدیده شناخت و تقویت نظریه شناخت از دیدگاه دانش غملکردی مغز:
رشد دانش عملکردی مغز خصوصا طی 50 سال گذشته به این سوال که شناخت چگونه حاصل می شود و بواقع فاصله بین پدیده و تصور از اون پدیده را چه عناصری شکل می دهند به موضوع سنجش علمی تبدیل شد.
امروزه می دانیم که شناخت هر پدیده بر اساس حافظه قابل دسترس و غیر قابل دسترس شکل می گیرد. اگر ما تجربه ای از چیزی مشابه نداشته باشیم ناتوان هستیم از شناختن پدیده جلوی روی ما! اگر گلدان را قبلا ندیده باشیم نمی توانیم گلدان جلوی چشم خود را گلدان ببینیم! شکلش را می بینیم اما در ساختن مفهوم گلدان ناتوانیم!
لذا برای شناختن یک پدیده مغز ما با مراکز حافظه در تماس است که بتواند ابتدا "شناسائی" کند. اما آن حافظه ها عبارتند از برداشتهای قبلی ما! لذا حتی دیدن ساده یک پدیده و شناسائی ان به حافظه فردی ما به تجارب ما مشروط است.
امکان ندارد پدیده ای را بشناسیم مگر عناصری از آن پدیده قبلها در حافظه ما ثبت شده باشد. خب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. آن پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.
تناقض مشروط بودن شناخت به عامل شناخت و "عینی بودن شناخت"اینجا سوال می شود که بالاخره اگر اینست پس هر فرد یک شناخت شخصی از پدیده ها دارد پس ایا اساسا شناخت چگونه عینیت می یابد و نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل می شود؟
طیعتا شناختهای فردی در تضارب با شناخت جمعی می توانند تصحیح شوند اما گاها ما شاهدیم که "توهم جمعی" شکل می گیرد! یعنی توهم یک فرد می شود توهم جمع! مثلا در فرقه ها! هینا توهم فردی می تواند تسری یابد به جمع و همه یکصدا مهمل فریاد بزنند!
لذا سرنوشت شناخت فردی سرنوشت یکسانی نیست! می شود شناخت فردی کاملا متضاد باشد با واقعیت می تواند توهم فرد به جمع تسری یابد و می شود با زاویه ای شناخت فرد نزدیک شود به واقعیت عینی.
تجربه و خود زندگی در اکثر موارد روند سنجش شناختهای فردی با واقعیت را شکل می دهد. زندگی انسان تا قبل دوران علم عبارت بوده از روند دردناک ازمایش و خطا. اما کار علم اینست که ابزارهای بسازد که شناختهای فردی و جمعی را بهتر مورد سجنش قرار دهد و نزدیکی و دوری این شناختها را به واقعیت بیرون ذهن اثبات کند.
عده ای از افراد سخت مخالفند که انسان در دوران مختلف زندگیش گونه ای فکر می کرده! آنها مدعی هستند فرد یک نتیجه گیری ثابت را از دوران کودکی تا اخر عمر تکرار کرده ! خب این کمدی است. هر فردی مسیرهای مختلف را از دوران جوانی تا پیری طی کرده و برداشتهایش هم به سمت انجماد فکری تغییر یافته و هم به سمت اندیشه انتقادی مثل هر ادم دیگر این دنیا!
🆔 @sociologycenter