انگار سال تمام نشده است. چشمهایم را که می بندم هنوز پشت پلک هایم ایستاده ای و زل زده ای به لباس های عید که خریده ای و بارها میپوشی شان و قدم میزنی.
کفش هایی که تا روزها گامهایت را میشمرد.
لباسهایی که رنگشان رفته و هنوز تو را دربر گرفته اند.
دلم میخواهد پلک هایم وا نشود و هنوز تمام کودکی هایم زیر باران ادامه پیدا کند.
زیر ناودانها...در طول موج خیابان تا ساحل...تا برگشت ها و رفتن های بی بهانه.
ما بزرگ شده ایم انگار و جیب کوچه های شهر خالی از دستانی ست که برای پاک کردن این همه اشک کافی باشد.
ما غربت خود را بر شانه هایمان انداخته ایم و در میانسالی مان پرسه میزنیم.
ما هنوز زنده ایم و پیری مان از سر ما گذشته است.
ورق میزنم این برگ را و مینویسم:
یادت سبز در همان روزهایی که با من بودی.
در همه ی روزهایی که هستی...
بهارتان سرسبزترین عزیزانی که هنوز در این صفحه نامتان را به یادگار دارم.
هستید تا بهانه ی دوباره ی حرف هایم باشید.
#سیمین_برودفن@siminchameh.
🌱