چیزی
در من می میرد،
هرقدر که زندگی میکنم
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
گاهی فکر می کنم فقط
در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که
در آن
نه تو هستی و نه من
که
در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا
در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟
تو از آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست.
#در_باد#شهرام_شیداییاز کتاب
#آتشی_برای_آتشی_دیگربرای :
#فروغ_فرخزاد