❣﷽
❣#رمان📚#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی
#شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_سی_ویکم 1⃣3⃣🔮آن شب باید
#تنها بر می گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد
😔 در مراسم آدم گم است و نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش
💔 را فشرد، زانوهایش تا شد، زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی،
#پشتم_شکست.
🔮به دیوار تكيه داد، نگاهش روی همه چیز چرخيد؛ این دو سال
📆 چه طور گذشت و از این در چه قدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن
#مصطفی و حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چه طور گردن راست می کردند به نشانه
#احترام.
🔮زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع
⚡️ کرده بودند. یاد
#لبنان افتاد و آن فال حافظ، آن وقت او اصلا فارسی بلد نبود، نمی فهميد امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند. "امام موسی" خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش
#فال گرفت و آمد
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها
🔮وقتی بعد از
#شهادت مصطفی از آن خانه
🏡 آمدم بیرون - چون مال دولت بود -هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم، حتی
#پول نداشتم خرج کنم، چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم و در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما را نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم
🚶♀ اما كجا؟
🔮کمی خانه
#مادرجان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفي
🌷 شب های سختی را می گذراندم، لبنان شلوغ بود، خانه مان بمباران
💥 شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج، از همه سخت تر روزهای
#جمعه بود.
🔮هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم
#بهشت_زهرا که مزاحم کسی نباشم، احساس می کردم دل شکسته ام دردم زیاد، به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی
😭 از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه، در
#ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم
⁉️ شش ماه این طور بود. تا
#امام فهمیدند ...
#ادامه_دارد ...