🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید
همتراوی همسر شهید
✒️
#قسمت_هفتم.
ساعت ده شب رسیدیم پاوه ابراهیم نبودگفتند :رفته
#مکهسفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما.
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند :
#حاج_همتبرام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بودواین که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچهها صحبت کند.
قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند
🍃🌺 _کی؟
_فرمانده سپاه پاوه، برادر
همت.
_نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتره
_چه فرقی می کند؟
_فرق، خب چرا،حتماً دارد.
باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم.
من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته همان فرماندار که گفتم
_باشه، هر چی شما بگید.
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم، با فرمانده هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند :
فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتنددفعه بعد.
🍃🌺 2مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید.
نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه.
رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت :برادر
همت می خواهد بیاید.
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت :برادر
همت آمدن
🍃🌺 آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم...
که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد، گفت :خوش آمدم به خانه خودم پاوه.
فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد
چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم
گفتم :چی را؟
🍃🌺گفت :اینکه خیلی ها سر#شهید شدن حاجی قسم خوردند. او کسی نیست که موندنی باشه
گفتم :مگرمن هستم؟
#شهید_ابراهیم_همت