زندگی به سبک شهدا

#اجنبی
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
📨#خاطرات_شهدا

🔵شهید
#اسماعیل_غلامی_یاراحمدی

☔️پدر شهید نقل می‌کنند: اسماعیل می‌گفت در مرحله اول باید بجنگیم نه اینکه شهید شویم. باید دفاع کنیم. هرچند #شهادت از همه چیز بهتر است؛ اگر قرار است بمیریم، خدا #مرگ‌مان را در #شهادت قرار بدهد. می‌گفت دعا کنید به آن چیزی که در دنیا می‌خواهم برسم، می‌دانستیم شهادت می‌خواهد.

☔️یک روز با اسماعیل بیرون رفته بودیم. در راه، خانم #بدحجابی رو دیدیم. بهش گفتم اسماعیل! به خاطر این‌ها می‌روی می‌جنگی؟ اسماعیل گفت بله! ما به خاطر این‌ها می‌رویم می‌جنگیم. آن‌هایی که #حجاب‌شان کامل است مشکلی ندارند. خودشان می‌دانند راه درست چیست! ما می‌رویم که این‌ها دست َجنبی نیفتند؛ #خاک کشورمان دست َجنبی نیفتد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃جنگل و سبزی و سرخی بهار و تابستانش، رطوبت و بوی نم همه #آرامش یا خلسه‌ای از آرامش هدیه می‌دهند، اما وقتی با بوی #خون مخلوط شود هیچ حسی را منتقل نمی‌کند فقط و فقط #بغض را آزار دهنده تر و جنگل را غیر قابل تحمل می‌کند.

🍃میرزا اسلحه به دست گرفت تا نترسیم از #روس و انگلیس یا هر اجنبی دیگری، جنگید تا دولت مرکزی چمباتمه نزند روی #اعتقاد و آرمان و هدف مردم، جنگید تا #ایران مثل تکه گوشت میان کفتار پیر و #روباه تقسیم نشود و ناموسش بوی ایرانی بدهد نه #اجنبی ...

🍃میرزا بین #رشت و خلخال‌ از سوز سرما سیاه شد و رفت اما وای به حال سگ‌صفتان که پس از مرگش سر از تنش برداشتند تا پیشکش دولت و سفارت روس و #انگلیس کنند و جیب‌هایشان را پر...

🍃میرزا کشته‌ی #نفوذ است کسانی که عزت ماست محلی‌شان را بر گوشت گاو بلغاری ترجیح دادند. فیه تامل، نفوذی‌ها هنوز بوی چرم گاو بلغاری می‌دهند، فقط کافیست شامه تیزی داشته باشید.

🍃هنوز هم #ترور می‌شوند تا کسی هوس ایستادن نکند. به انتظار باید ایستاد، نشستن کار #خوارج بود.


🕊به مناسبت سالروزشهادت
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی

📅تاریخ تولد : ۱۲۵۷
📅شهادت : ۱۱ آذر ۱۳۰۰
🥀مزار شهید : رشت
🕊محل شهادت :ارتفاعات تالش خلخال

#گرافیست_الشهدا
👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_دوم

💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.

حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم.

💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد.

عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.

💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند.

از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.

💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»

رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»

💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!»

خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.

💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.

لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم.

💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد.

با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.

💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.

دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید!

💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»

دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»

💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»

نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...

ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

@shohada72_313