#رمان📚#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی
#شهید_مصطفی_چمران🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_سیُم
0⃣3⃣🔮نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در
#لبنان اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند و برای من عجیب بود که این یک عزیزی است، این طور شده، چرا باید بیندازنش دور؟ چرا در سردخانه؟ خیلی فریاد می زدم: این خود
#عزيز ماست، این خود مصطفی است، مصطفي چي شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید در سردخانه باشد
⁉️ اما کسی گوش نمی کرد.
🔮بالاخره آن
#شب_اول در سردخانه برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت و اما من به کسی احتیاج نداشتم، حالم بد بود، خیلی گریه می کردم
😭 صبح روز بعد به تهران برگشتیم، برگشتن به تهران سخت تر بود، چون با همين هواپيمای 130-C بود که در
#آخرین_بار من و مصطفی در تهران به اهواز آمديم و یادم هست خلبان ها
✈️ او را صدا می زدند که بیا با ما بنشين، ولی مصطفی اصلا مرا تنها نمی گذاشت، نزدیک ماند.
🔮خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حالا با
#جسدش می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند. ولی نگذاشتند. بیش تر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات اخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر، بعد دیگر نفهمیدم
#دکتر را کجا بردند. من در منزل مادر جان
🏡 و همه مردم دورم . هر چه می گفتم: مصطفی کو؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد می زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید
‼️🔮خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در
#سردخانه غسل می دهند. گفتم دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را می کنید؟ و گریه می کردم
😭 گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی روید، خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای
#وداع تا صبح می نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند
🌷 و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچگیش،
#غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود
😌 و من "سرم را روی سینه اش گذاشتم" و تا صبح در مسجد با او حرف زدم و خیلی شب زیبایی بود و
#وداع_سختی.
🔮تا روز دوم که
#مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت
👥 ذوب شدم تا ظهر، مراسم که تمام شد و مصطفی را خاک کردند، آن شب باید
#تنها بر می گشتم
😔#ادامه_دارد ...