#حکایتیکی از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو بركنند و از ده بدر كنند. مسكین برهنه به سرما همی رفت.
سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع كند در زمين يخ گرفته بود عاجز شد.
گفت اين چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد. گفت ای حكيم از من چيزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمايی.
"رضينا من نوالك بالرحيل"*
اميدوار بود آدمى به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد كرد و درمی چند.
#سعدی#گلستان#باب_چهارم#در_فواید_خاموشی*از عطاى تو به همين خشنوديم كه ما را براى كوچ كردن از اينجا آزاد بگذارى.
@Sherane_poem