از دبه آوردن طالب هیرمند س رخ شد چند دبه علاج سکسکه ی ژنرال؟! انگار لب ر ی ز شده است آب از "وان" به لی وان های دست به کمر و ژنرال با دمپایی دبه به دست وینچسترش هم به سکسکه افتاده است؛ در توهم فیلم های وسترن
پشت گوش انداخت پیغامم را قاصدکی که نبود و من تار به تار نواختم سیم خاردار نوازشگری را که جوانه زده بود سطر به سطرش گل میخک حالا تو یک جوال دوز به خودت می زنی یک سوزن هم برای من کنار بگذار تا بعد از تولدم در رویاهای خاکستری برقصم
دوان دوان سروی سرتا سر جنگل به تعقیب تبر تا بشکند دسته اش را که در همان حوالی چاقویی برید دسته ی خود را و من در بند آخر می نویسم دال تا شور متن شور در جنگل و تبر را متولد شود دگر بار
گرسنه پر می کشم در اوج هم به موجاموج شاخه ها در باد خیره ام که خرگوشی آشفته را مگرم به شکار بیابم.. و یافتم.. بر مردمکم نقطه ای سفید ارتفاع پست می شود جهیدن خرگوش را سایه ی چنگالها می افتد روی بوته ها... 🌫 خرگوشی مرده میان چنگال هایم..
هر بار رویایی تا نیمه های جانم کل کشان می رقصد تو را ای همیشه سفید تصورت می کنم که بین جمله ها چگونه یک مولف را می پیچی آه که چقدر مرگ برایم گواراست با تو ای کفن
و خیابانی که هر روز پیاده می برد مرا با شوق جاری رگهایم آمدن ها و رفتن ها زیر پوست خون خودش را فوران می شود با خودم مسابقه دارم در دوست داشتنت دوست دارم امروز خودم مرا ببرد... نیمه راه و نیمی از قلبم را انگار کنده می شود وقتی مادری می کاود با چشمهای پرتمنایش سطل زباله را مادری که گلهای چادرش انگار سالهاست از خویش عاری بی بو و بی رنگ..
◾️◾️
کاش امروز سهم من از این زباله ها آنقدر باشد که نمانند گرسنه کودکانم چقدر ملال انگیز شده ام که هر روز تمنای یک اتفاق شادی ام را از سطلهای زباله و از کوچه های نا محبوب هر شب عبور درد آور تا مبادا فراموش کنی زن بودنت را در تعفن شهر... از کودکی زنجیرمان بافتند دنبال لقمه ای نان و انگورهای چشم ما سفید به در آنقدر که آسمان دور سرمان چرخید خودش را سالهاست در انتظار نخود چی و کشمش ماند کودک درونمان کشمش سیاه نخود سیاه
◾️◾️
خیابان برایم گور می شود دم و بازدمهایم بوی شرمندگی می دهد حتی صندوق آهنی که در چند متری سطل زباله ایستاده است شرمنده می شود... فردا بی رمق آمده است و این خیابان در همان لحظه ی اندوه دیروز مرا می برد پیاده می برد چند اسکناس درون سطل زباله می اندازم آخر این سطلها دست و دل بازترند... من پیاده می روم در این شط رنج آه سرباز نزن! پیاده هم روزی وزیر می شود شاید آنروز چشمهای هیچ مادری در تمنای زباله های شهر نباشد... می خواهم نبض دفترم باشم شاعری ڪه وقتی می سراید سفره ی خالی را سرخ شود از شرم قلمش بی لکنت بسراید شاید گوشی شنوا رگهای منجمد شهر را منبسط شود و زیر پوست آسمان شهر آفتاب جاری... مرا شطرنجی کنید خورشید هم صورتش را از شرم شطرنجی رخم را زدید اما پیاده خواهم رفت در این شطِ رنج... تا برسم به همان پایانی که تو کشیده بودی... پشت سرم اما یک شیر ایستاده است من از قبیله ی آفتابم پشت به تمام آنان که کاراکتر هایم را مفلوک می خواهند
می تکاند درختان کهنسالم را دستان شعر، من برای این که می توانم احساسم را به باران تبدیل کنم و بر خویش با تمام پدیدار های زی یافته از من ببارم در سجود ازلی ام
من با تمام دریاها و کوهها من با تمام صحراهایی که در من است و جنگل ها برای شما انسانها کرامت قائلم ای فرزندان کلمه محور من به خویش باز گردید آنگونه که مورچه ای زیر پای شما از موجودیت خلع نشود.. من حقوق مورچه ام همانگونه که حقوق شما قطره اشکی گوشه چشم مادر نشسته بود
فرشته نیستم! اما بنام تن روی تمام تمایلات جبری پا می گذارم... من آزادیام را در خانواده دوره کردهام خانوادهام دورهام می کنند عاشقانه ما فرشته نیستیم اما بنام تن عشق را همانگونه که بایسته است می نویسیم