شهدا شرمنده ایم

#خاک
Канал
Логотип телеграм канала شهدا شرمنده ایم
@shahidsharmandeimПродвигать
57
подписчиков
8,72 тыс.
фото
2,02 тыс.
видео
638
ссылок
سلام عزیزان هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان اما وفای بر شهیدان را یادمان رفت ادمین کانال @arainezhad 🌷ثبت کانال در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی🌷 http://t.center/itdmcbot?start=shahidsharmandeim
#یا_زهرا_س
راز #جبهه‌ها بود...
و دست‌گیریِ #حضرت_مادر،
که زهرایی‌ها را #مادرانه می‌خرید؛
با نشانی بر #پهلو، #سینه،
و گاه #بی‌نشان ماندن..
بر #خاک صحرا...


@shahidsharmandeim
یه روز داشتم جوراب یکی از رزمندها را می شستم. یکی از بچه ها که تازه منو توی سوریه شناخته بود بهم گفت
مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست #خالکوبی داری؟ 😔

منم جواب دادم: این خالکوبی یا فردا #پاک می شه، یا #خاک می شه. 😔

🔺🔹🔹🔺
🌷@shahidsharmandeim🌷
🔺🔹🔹🔺
بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد.
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🔸سرگذشت کامل شهید عبدالحسین برونسی رو تو این کتاب بی نظیر مطالعه کنید👆🔸

#خاک_های_نرم_کوشک 🕊
نویسنده #سعید_عاکف

.
🔺🔹🔹🔺
@shahidsharmandeim
🔺🔹🔹🔺
بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
#لاله ها با خشت و #خون خو کرده اند
خاک را در #سجده ها بو کرده اند


#لاله ها را گرچه جانی پاک بود
الفت دیرینه ای با #خاک بود

#یاد_یاران

@shahidsharmandeim
بسم رب الشهدا🌹

#مادر_شهید_حسن_قاسمی_دانا

این شالشو فقط محرم دور گردنش
می انداخت
تا آخر
بعد به من می گفت،
بشورم
و می ذاشت کنار تا #محرم سال بعد

محرم 92 می خواست جمع کنه
گفتم: هنوز نشستم
گفت: میخوام همینطورى نگه دارم!
منم قسم داد که، یه وقت نشورم
و همونطور گذاشتم کنار🌹

تا روز رفتنش..
#شالشو از من خواست و با خودش برد..
نمیدونم چى تو دلش میگذشت..
فقط اینو میدونم که
شالشو برد تا روز #وفات_حضرت_زینب تو سوریه استفاده کند..
ولى دقیقا
*روز وفات حضرت تو مشهد پیکر قشنگش هم بستر #خاک شد...*


@shahidsharmandeim
📝 #دلنوشته ی زیبای یک دختر شهید
🍂بوی پدر

ای قلم...
با تو سخن می نویسم!

چگونه می توانی سرگذشت کودکی که روی #پدر را ندیده، بنویسی.
🍁زندگی من، زندگی صدفیست که ربوده شده.
🍁زندگی من، زندگی آهوییست که برای آب خوردن از چشمه باید دشمنانش را پشت سر بگذارد.
🍁زندگی من، زندگی پرنده یی است که در زمستان از سرما در شاخه ی خشک درختان پناه می برد.
🍁زندگی من، زندگی کودکیست که بعد از چیدن گل، از دستانش خون می بارد.
🍁زندگی من، زندگی نسیمیست که همیشه با کوه برخورد می کند.

از پشت پنجره دقیقه به دقیقه سرک می کشم.
گل های شب بو و مریم را از سبدی که یادگار مادربزرگ است، چیده شده بیرون می آورم و در حلقه یی از مروارید می بافم و به جانماز حصیری لاله می دوزم تا از سفر بیایی.

می گویند، تو در سفری!
در سفری رویایی و قشنگ.

ولی #آه..!
مادر می گوید پیکر خونین تو را پلک بسته و سر بریده در #خاک نرم گذاشته اند.
ولی به نظر من تو را در میان #لاله گان خونین جای دادند.
می گویند، تو رفته ای برای #همیشه ولی بویت را حس می کنم.

من #منتظر روز پنج شنبه ام؛ روزی که از تمام بام ها گلی درمی آید.
منتظرم تو دربام باشی.
آن موقع نامه ی آرزوهایم را به تو می دهم تا با تو در آسمان ها پرواز کند و به دست خدا برسد.

امروز روزی است که می خواهم دیگر حرف هایم را به گلدان لب باغچه نگویم چون با آن #قهرم.
دیروز به من گفت:خاطراتت_مرا_پیر_کرد..

@shahidsharmandeim
#خاک_افتادند🌷

نامِ سوریه شد میانِ ما،کربلایِ مدافعان حرم

زینبیه حلب دمشق حِماء ،هرقدم جایِ پایِ زهرا شد

مادر آمد خودش تشکر کرد،از صفایِ مدافعان حرم

چه پدرها که بی پسر شده اند،چه پسرها که بی پدر شده اند

چه کمرها که خم شد این ایام،در عزایِ مدافعان حرم

همسرانی جوان سیه پوشند،خانه هاشان بدون مَرد شده

همۀ دلخوشی شان شده است،عکس هایِ مدافعان حرم

مثل ارباب عده ای تنشان ،غرقِ خون روی خاک جا مانده

در دیار ِ غریب، ،ای جانم بفدایِ مدافعان ِ حرم

این همه خون بخاک میریزد،تا که خِشتی زصحن کم نشود

در امان بودنِ حرم همه دم،شد دعایِ مدافعانِ حرم

خودِ زینب چقدر سیلی خورد،مثل زهرا به زیر پا افتاد

مادر و دخترند در عالم ،مقتدایِ مدافعانِ حرم

مادری پشت در سپر گشت ودختری بین گودیِ گودال

کوچه و قتلگاه شد هرشب ،روضه هایِ مدافعان ِ حرم

ماقسم خورده ایم وتا آخر،پایِ آقای خویش می مانیم

میگزاریم پای غیرت بر ،جایِ پایِ مدافعانِ حرم

کاش قسمت شود که آخرِکار،بار ما را هم از کرم بِخَرند

نام ماهم اضافه گردد بر ،انتهایِ مدافعانِ حرم


🌷 🌷

@shahidsharmandeim
@shahidsharmandeim



🔴 پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری می ری؟ برگرد!

گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم تو حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات می زنه.
گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، می کشنت ها!
عصبی گفتم: بهتر!

من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبا داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم: پادگان صفر- چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم: می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسرجان، این کارا چیه؟ این جا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.


با غیظ گفتم: نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.

وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.

آن روز هر طور بود، بالاخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آن جا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!

به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونه ننه-بابا نیست که هر غلطی دلش خواست بکنه، بکنه.



هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مامور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت. نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.

یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها و پشت سرهم. صبح روز هشتم، گرم کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟

جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشمهاش نگاه می کردم.کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو حالا می فهمی، نه؟

بر و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟

عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (سلام الله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم.

عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: بکشیدم، اون جا نمی رم.

بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات.

#شهید_عبدالحسین_برونسی

منبع:
#خاک_های_نرم_کوشک