شهدا شرمنده ایم

#شهید_عبدالحسین_برونسی
Канал
Логотип телеграм канала شهدا شرمنده ایم
@shahidsharmandeimПродвигать
57
подписчиков
8,72 тыс.
фото
2,02 тыс.
видео
638
ссылок
سلام عزیزان هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان اما وفای بر شهیدان را یادمان رفت ادمین کانال @arainezhad 🌷ثبت کانال در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی🌷 http://t.center/itdmcbot?start=shahidsharmandeim
@shahidsharmandeim



🔴 پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری می ری؟ برگرد!

گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم تو حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات می زنه.
گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، می کشنت ها!
عصبی گفتم: بهتر!

من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبا داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم: پادگان صفر- چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم: می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسرجان، این کارا چیه؟ این جا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.


با غیظ گفتم: نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.

وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.

آن روز هر طور بود، بالاخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آن جا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!

به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونه ننه-بابا نیست که هر غلطی دلش خواست بکنه، بکنه.



هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مامور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت. نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.

یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها و پشت سرهم. صبح روز هشتم، گرم کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟

جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشمهاش نگاه می کردم.کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو حالا می فهمی، نه؟

بر و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟

عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (سلام الله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم.

عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: بکشیدم، اون جا نمی رم.

بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات.

#شهید_عبدالحسین_برونسی

منبع:
#خاک_های_نرم_کوشک