براي محمدحسين پاسدار و جايگاه پاسداري وراء يك لباس و شغل نظامي بوود، بارها ديده بودم كه آرم سپاه رو روي لباس پاسدارها ميبوسيد، احترام و ارزشي براي اين شغل قائل بود كه منزله ي مادي و دنيايي اش اصلا به چشم نمي آمد ، پوشيدن لباس سبز سپاه و خدمت در اين جايگاه رو جزء عبادت ميدونست. يادش گرامي و راهش پر رهرو باد .
#تبریکمادربهفرزند . به نام حضرت دوست و سلام برسوم شعبان المعظم ومولود این روز امام مدافعان حرم بزرگ پاسدار دین حسین بن علی علیه السلام و سلام بر دلیرمردان روزگار و اسوه های ایثار و سلام بر مالک اشترها و ابوذرهای زمان که ثابت کردند با شور حسینی است که میتوان از حریم ولایت پاسداری کرد و شیرینی ایمان و شهد شهادت را چشید. پسرم ای پاسدار ارزشها روزت مبارک .
نگاه محمدحسین به کار جدی بود. شاید امثال ما خیلی از جلسات و برنامهها را جدی نمیگرفتیم، اما محمدحسین اعتقاد جدی به کارش داشت. اوایلی که مسئول بسیج دانشجویی شده بود، تعدادی از بچههای شورای بسیج را جمع کرد و برای برنامهریزی طول سال و تهیه چشمانداز کاری بسیج، سه روز همه را به قم برد و یک مدرسه برای اسکان و جلسات هماهنگ کرد. در این سه روز از صبح تا شب یکسره جلسه گذاشت و بهصورت فشرده بحث و تبادل نظر بین بچهها راه انداخت تا برنامه سالیانه بسته شود. محمدحسین سر نترسی داشت؛ هم در کار و عمل به وظیفه و هم در رفتارهای عادیاش. دل و جرأت او را هیچکدام از رفقایش نداشتند. یک بار برای کارهای دانشگاه به تهران رفته بودم. بعد از اتمام کارم با محمدحسین تماس گرفتم و رفتم منزلشان تا بعد از مدتها ببینمش. پرسید: «چه ساعتی بلیط داری؟» گفتم: «ساعت 9 شب.» گفت: «وقت داری برویم کهفالشهدا؟ گفتم: «میترسم به قطار نرسم.» گفت: «من میرسانمت.» خلاصه موتور تریلش را برداشت و رفتیم کهفالشهدا. زیارتی کردیم و دیدم وقت گذشته و به قطار نمیرسم. محمدحسین گفت من میرسانمت. سوار موتور که شدیم، چنان با سرعت از شمال تهران تا ایستگاه راهآهن آمد که من ترسیده بودم. وسط راه مدام بهش میگفتم: «نگه دار. نمیرسم. اصلاً نمیروم یزد!» و موارد دیگری که ما میدیدیم این پسر از هیچ چیز نمیترسد. یک سال که قرار بود درباره واقعه طبس برنامهای برگزار کنیم، سراغ یکی از بزرگان رفتیم تا مشورت کنیم. ایشان گفتند شما روی شهید منتظرقائم تمرکز کنید. وقتی روی این شهید کار کنید، باید سراغ بنیصدر هم بروید. سراغ بنی صدر هم که بروید، پای برخی سیاسیون کشور هم به ماجرا باز میشود. البته در این صورت احتمال دارد برای شما دردسر درست کنند و بلایی سرتان بیاورند. به هرحال گفتند که این برنامه برای شما احتمال خطر دارد. با این حال محمدحسین تصمیم بر اجرای برنامه گرفت و مراسم «انتقام ابابیل» برگزار شد. . . .
یکبار پسر در آغوش پدر و یکبار پدر در آغوش پسر بهتر بگویم قاب عکس پدر در آغوش پسر
روز #پدر است.... نمیدانم #امیرحسین برای روز #پدر چه هدیهای برای پدر گرفته نمیدانم چگونه میخواهد هدیهاش را به #پدر بدهد نمیدانم اصلا میداند روز #پدر نزدیک است یا نه.... #پدری که دیگر نیست تا او را در آغوش بگیرد و نوازشش کند و.... . . . . این روزها مراقب برخی بچه ها باشیم آهسته زمزمه کنیم نام #پدر را آخر برخی از این کودکان #پدر ندارند... .
تعریف کرد که: روستا آزاد شده بود همه حسابی خسته بودن تیغ آفتاب ظهر هم چهره بچه ها رو میخراشید هوا حسابی گرم بود و بعد یه نبرد حسابی، حسابی همه رو تشنه کرده بود. عمار رسید پیش بچه ها. با همون حال به فرمانده چهره سوختشون اعتراض کردن که آب میخوان برای نوشیدن. عمار چشمی گردوند و چاه آبی که همونجا بود رو نشون داد و گفت آب بکشید و بخورید. و با سر آستین عرق پیشونیش رو پاک کرد و زبونش رو تو دهن خشکش چرخوند. رزمنده های خسته و تشنه به گلایه به عمار گفتن آخه معلوم نیست این آب تمیز باشه. فرمانده سطلی که کنار چاه بود رو برداشت و پرت کرد داخل چاه...صدای تالاپ موج داری از ته چاه بلند شد. صبر کرد که سطل تو آب غرق بشه؛ اونوقت طنابی که به سطل گره خورده بود رو کشید بالا. با هر تکون، آب از دور و بر سطل توی چاه سرنگون میشد. فرمانده دست دراز کرد و سطل رو برداشت، بی توجه به نگاه نیروهاش سطل رو به صورتش نزدیک کرد. لبش تری آب رو حس کرد. جرعه ای از آب رو با گلوی خشکش آشنا کرد و برگشت رو به نیروهاش و گفت سالمه....بخورید. لبخند جای خودش رو به تعجبی که رو صورت نیروها ماسیده بود داد و صدای صلوات بلند شد و لبیک یا حسینی تو فضا پیچید. عمار سطل آب رو روی سر و صورتش ریخت که یه کم حرارت تنش کم بشه. نیروها به طرف سطل رفتن و مشغول خوردن آب شدن. نگاش کردم با نگاش گفت فرمانده همون آبی رو باید بخوره که نیروهاش میخورن.... . .
اصلا آب از این معدنی تر اصلا فرمانده از این خاکی تر اصلا دل از این صافتر اصلا عمار ازین خدایی تر اصلا... . . .