تعریف کرد که: روستا آزاد شده بود همه حسابی خسته بودن تیغ آفتاب ظهر هم چهره بچه ها رو میخراشید هوا حسابی گرم بود و بعد یه نبرد حسابی، حسابی همه رو تشنه کرده بود. عمار رسید پیش بچه ها. با همون حال به فرمانده چهره سوختشون اعتراض کردن که آب میخوان برای نوشیدن. عمار چشمی گردوند و چاه آبی که همونجا بود رو نشون داد و گفت آب بکشید و بخورید. و با سر آستین عرق پیشونیش رو پاک کرد و زبونش رو تو دهن خشکش چرخوند. رزمنده های خسته و تشنه به گلایه به عمار گفتن آخه معلوم نیست این آب تمیز باشه. فرمانده سطلی که کنار چاه بود رو برداشت و پرت کرد داخل چاه...صدای تالاپ موج داری از ته چاه بلند شد. صبر کرد که سطل تو آب غرق بشه؛ اونوقت طنابی که به سطل گره خورده بود رو کشید بالا. با هر تکون، آب از دور و بر سطل توی چاه سرنگون میشد. فرمانده دست دراز کرد و سطل رو برداشت، بی توجه به نگاه نیروهاش سطل رو به صورتش نزدیک کرد. لبش تری آب رو حس کرد. جرعه ای از آب رو با گلوی خشکش آشنا کرد و برگشت رو به نیروهاش و گفت سالمه....بخورید. لبخند جای خودش رو به تعجبی که رو صورت نیروها ماسیده بود داد و صدای صلوات بلند شد و لبیک یا حسینی تو فضا پیچید. عمار سطل آب رو روی سر و صورتش ریخت که یه کم حرارت تنش کم بشه. نیروها به طرف سطل رفتن و مشغول خوردن آب شدن. نگاش کردم با نگاش گفت فرمانده همون آبی رو باید بخوره که نیروهاش میخورن.... . .
اصلا آب از این معدنی تر اصلا فرمانده از این خاکی تر اصلا دل از این صافتر اصلا عمار ازین خدایی تر اصلا... . . .