شهدای مدافع حرم

#اسطوره‌ام_باش_مادر
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت25⃣

زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی 
ما رو داشته باش!
احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم...
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. 
احسان جواب داد: جانم بابا!
صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: زینب جان پیش تو هست؟
احسان: بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید: 
سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت...
زینب سادات گفت: ممنون عمو.
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟
زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن 
تا تموم بشه! درسته که حق ما بودقصاص کنیم و از قصاصش راضی 
هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: دلت آروم شد؟
زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر 
وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچ وقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (ص) هستن! از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم!
احسان با خود اندیشید: اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟
بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر...

من الله توفیق

رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "


پایان‌رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت15⃣

سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و 
مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا 
کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! 
مادر باش برایم! مادری کن برایم!
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. 
سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را...
احسان کنارش نشست.
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت!
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب 
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...

آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و 
سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مُرده بودی!
آیه گفت: الانم مرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه دادن بیام.
زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟
آیه: برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت.
زینب سادات: بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه: کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت های زیادی داشت! 
حساب کتاب مسولین سخت تر از مردم عادی هستش!
زینب سادات: من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه: مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات: کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه: اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست.
زینب سادات: مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه: فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست. 
زینب سادات: مامان من چکار کنم؟
آیه: بیشتر به چیز هایی که میدونی عمل کن. به خودت مغرور نشو! 
زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هر کاری میکنی ببین به درد اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هر چی بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری!اینجا خیلی جا داره و هر چی بیشتر رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتر ی خواهی داشت.
زینب سادات: مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخند های پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. 
خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند.



🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت05⃣

احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون 
گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم!
زینب سادات نق زد: احسان!
و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... 
احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! 
اما من گفتم نگرانش نیستم!
زینب سادات گلایه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند.
احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم!
زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی.
احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! 
زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن! همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن!
احسان به فکر فرو رفت



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "


ادامه‌ دارد...
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت94⃣

زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت: آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید: سلام.
احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم!سلام بانو! صبحت بخیر!غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه 
خانم! 
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان 
چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست 
در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه 
بشنود واژه ی دوستت دارم را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد. آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود. احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخند ها خواست. دلش صدای بلند خنده هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده های کسی 
باشی که دوستش داری!
💞💞

صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟
زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تا کنون خنده های بلند 
احسان را نشنیده بود. تا کنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده 
های زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را 
تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.
چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود.
احسان: خسته نباشی بانو!
لبخند زدن به لبخند های احسان، آسان بود: سلام.شما هم خسته نباشی!
احسان دوباره خندید: دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن!
زینب سادات لب ورچید و غر زد: هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچ وقت اینجوری نخندیده بودی!
احسان غم صدای زینبش راشنید،دلنوازی کرد: چون مزخرف تر از این نشنیده بودم!چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن! 
زینب سادات گفت: این که خنده نداشت!



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت74⃣

احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. 
زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش!
احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید.
رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو
احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید!
رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخوای تو مراسم عقدت باشه
احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم...
زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم. 
شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند.
زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم.
وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: ممنون.
زینب سادات پرسید: برای چه؟
احسان گفت: برای همه چیز...
رفت و زینب سادات هم لبخندی زد.

به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند.
زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادرزیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن ازنامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتون پشیمون نشید. امیدوارم همیشه عاشق بمونید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نذارید. پسر ها شبیه 
پدرها می شن. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام 
افکار و عقاید و رفتار های پدرش توی اون ظاهر شد. اگر می خوای زنت رو 
خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها رو ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا رو ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، اون وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. اون موقع است که تو عروس من می شی! 
بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم رو خوشبخت کن. زندگی با ما براش خوب نبود. تو زندگی خوبی براش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! 
مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل اون رو قبول داشتم.
بعد رفت و به خوش آمد گویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود!
عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. 
برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست... 
پدر نیست... 
دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید:
داداش احسان! من فقط همین یه دونه خواهر رو دارم! ما را از هم جدا نکنید! 
احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت را نمیخواهم!
چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: من فقط زن نمیخوام، خانواده میخوام! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم! 
ایلیا پرسید: حتی اگر از این خونه برید؟
احسان سری به تایید تکان داد: هر جا بریم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی..




🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت64⃣

حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد.
زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟
احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هر کاری دوست دارید انجام بدید.
زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم.
رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد.آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان...
دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود! 
یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایده آل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟ تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه اش میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟
احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ 
چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار وآرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود. 
احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...

دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب، قند در دل آب میشود و این قند های آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود...

احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که  گفت:بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟
زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: خیلی مهمه؟
احسان سر به زیر لبخند زد: مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما!
زینب سادات: نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره. 
دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه.
و احسان در دل گفت: کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو!
بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره.
حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت  محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است!
احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد.
از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند: چند ماه هست احسان همه شیفت هاشو با این دختره بر میداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچ کس بهش شک نکرد.
و صدای دیگری گفت: اما من شک کردم! بعدش احسان گفت دختر خاله اش هست، گفتم شاید نقشه مادر هاشون باشه! اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟
مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد...
خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد، نه پدر!ا



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه‌ دارد....
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت54⃣

همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد.مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی!

شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد.
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: ز ینب جان عمو، بیا بشین! 
این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت!
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این 
شرم به چهره معصوم زینبش می آمد...

بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی!
زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد: 
بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. 
نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. 
اما زینب سادات بغض داشت.
نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید وصدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرت! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی!
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند. 
زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت!
سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما، هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست.
به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا!
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست.
زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ 
دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر توبود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. 
کاملا اندازه بود.
احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.
زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش.


🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت44⃣

شیدا هم بلند شد و گفت: میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها اشتهام رو کور میکنن. بای
شیدا دستی تکان داد و رفت.

دل شکستن همین قدر آسان است...زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون!
زینب سادات دوباره نشست و گفت: بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید!اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن.
احسان: اما شما رو ناراحت کردن.
زینب سادات: همین که فهمیدید اون حرف ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش.
احسان لبخند زد: پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید.
زینب سادات گفت: نمی خواستم مزاحمتون بشم دیگه!
حس شیرینی در جان احسان پیچید: قراره تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من رو هم خوش کنید.
زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد.دلش را این همه حجب و حیا می برد.
بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده ای یا بهشت را از روی تو ساخته اند؟ هر چه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی!

زینب سادات بیشتر با غذایش بازی می کرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟
زینب سادات: نه ممنون. خوبه.
احسان: پس چرا نمی خورید؟
زینب سادات: فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید.
و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت.
احسان: چی فکر شما رو مشغول کرده؟
زینب سادات: خیلی چیز ها.
احسان اصرار کرد: مثلاچی؟
زینب سادات: مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیز های دیگه 
احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟
زینب سادات نا امیدانه گفت: من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم!
صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها 
باشیم.
زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا...
احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردید ها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم.

زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. 
احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد.




"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه دارد.....
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت34⃣

صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند.
اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم.
شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد: شیدا! 
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش،بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون  بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن! 
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت.
احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید.
به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری!
احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد.
نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او رامنتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم.
بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن  و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره!
امیر بلند شد: خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم!
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداحافظی کرد.
امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت.


🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت24⃣

مریم سر به زیر انداخت: خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من!
محمدصادق: اما تو همیشه خوشحال بودی!
مریم لبخندش پر درد بود: برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچ کس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منیت خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم!
مسیح: لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی...
محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت: درست صحبت کن باهاش!
مسیح محمدصادق را هل داد و گفت: جمع کن خودت رو! من برات
پدری کردم! حرمت نگهدار!
محمدصادق: مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟
مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت: بسه!فقط میخواستم این رو ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن محمدصادق!
بعد به مسیح نگاه کرد: آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟
چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه تهمت هایی که زدی، زخم زبون هایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من کشتی!

💞
زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود.
کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکتر ها و پرستار ها دید.
میخندید. صدای تبریک می آمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان میداد این هیاهو برای چیست.
صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید: حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟
احسان پر از نشاط بود: معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟
خانم احمدی هم گفت: یک روز بایددعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم!
احسان: مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون میدم.
لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت: چطور دختر خالتون به ما
چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها!
احسان مودبانه گفت: ایشون هم دیشب فهمیدن.
دکتر محمدی گفت: تو مگه دختر خاله داری؟
احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیق تر شد.چشمهایش درخشید.
همه رد نگاه احسان را دنبال کردند.
احسان گفت: به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم نداریم!نامزد من، خانم علوی!
دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن ازهمکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند.
زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد: سلام بانو!
صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد.
سید مهدی: سلام بانو!
احسان ادامه داد: خسته نباشی جانان!
صدای بابا ارمیا را شنید: خسته نباشی جانان!
زینب سادات صدای آیه را شنید: سلام آقا! جانت سلامت!
شرم کرد و آرام گفت: سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید.
دکتر محمدی با خنده گفت: این آقا احسان شما، حالا حالا ها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره!
چند نفر خندیدند و احسان گفت: از دوپینگ فراتر رفتم آقا!
بعد به زینب سادات گفت: حاضری؟ بریم؟
با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسی هایشان تنها گذاشتند. امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند.
اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت: میخوام فردا پدر و مادرتون
رو ببینم.
احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است...امیر و شیدا رسیده بودند. احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای زینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش!
مرد که باشی، تکیه گاه بودن برای دوست داشتنی هایت را دوست داری!
مرد که باشی، کوه میشوی برای هر چه ناملایمات است. مرد که باشی، زنت جزیره امن خودش را دارد...
فقط کافیست مرد باشی!



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه‌ دارد.....
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت14⃣

محمدصادق فریاد زد: نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار رو بکنن!
مسیح دستش را گرفت و نشاند: با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه از اول حرف منو گوش میکردی،اینجوری نمیشد!
مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچه ها بیرون رفته اند.اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد.
محمدصادق جواب مسیح را داد: اون چی داره؟؟اون پسر به درد زینب نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از هرج و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان!
مسیح گفت: اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هر چی شدی که اون بدش میومد و فراریش دادی!
مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود.
محمدصادق: یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا جلوش رو نمیگیره!
مر یم گفت: درست صحبت کن.
محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم به سمتشان برداشت و در عین حال گفت: زینب سادات عاقل و بالغ هست و میدونم انتخاب درستی کرده!
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه
حرفش را زد. میخواست یک بار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد.
ادامه داد: زندگی قلدری کردن نیست. تحقیر کردن طرف مقابل و بالابردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.
ندیدی منت هایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی بخاطر دروغ هایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش
میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن.
من رو تو این چهار دیواری زندانی کرد و فکر کردعجب مردی هست که حرف حرف
خودش هست.
نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود.
مریم ادامه داد: مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری! مهم اینه که خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی
که اجبار نباشه.
مسیح گفت: من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار.
مریم پوزخند زد: آزاد؟ با حرف ها وتهدید ها و منت هایی که میذاشتی؟
با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها برنمیای! یادت هست؟ تو من رو باحرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با
زبونت میسوزوندی.
محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد: همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه بزرگش کرده! آیه پر از نشاط و زندگی بود. زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف ها و نظر هاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قائله.
مسیح گفت: چقدر دلت پر بود!



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت04⃣

زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت: به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد: یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد: آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود،
مات شد و سیدمحمد و صدرا سرجایشان میخکوب شدند. زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت: برامون بگو چی شده عزیزم.

زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابا مهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.
حسی فراتر از تمام حس های خوبی که تجربه کرده بود.کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی بالبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت: خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت: ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت: همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت: سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت: همش قبول.
آیه گفت: شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت: همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد: تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت: الان هم من تضمین میکنم که امانت دار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت: ایلیا چی؟
ارمیا گفت: حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینه که هیچ وقت همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.ارمیا گفت: دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. ایمان، اخلاق، محبت! تو باعث‌شدی من خوشبخت ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت
من شده که جبران کنم! ما همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت: به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت: همونی که امشب میاد.

و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.


🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه‌ دارد....
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت93⃣


احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و می گفت: پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید!
من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم.
رها لبخند زد: برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر!
مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه ای میان کتف احسان زد و رفت.
محسن گفت: دو قلو ها با من. فقط اون دختر بد اخلاق رو با خودتون ببرید.
خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند...
احسان به طلب زینب سادات رفت! نمی توانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود!
رها زنگ را زد.
قلب احسان به تپش افتاد...سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد. لبخند زد و گفت: آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم، خودتون ناز کردید، الانم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن.
صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت: ما خودمون خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد!
سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و گفت: پس بفرمایید، خوش اومدید!
زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا می تپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب بود.
هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و
همان جا نشست.اصلا چه میگفت؟

در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از
شرم و زینب سادات پر از حیا شد وصورتش گلگون...
احسان: شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب.
زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را میچید: شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی ندارید،همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما!
زینب سادات شرمگین گفت: کاش به من هم میگفتید.
احسان: حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون مهم باشد.
زینب سادات: انگار خیلی مهم بود. برعکس همیشه که به من توجهی نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد!
احسان لبخند زد: بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایه گذاری کردن.
چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم!
میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگار های شما باشم. من تمام سعی خودم رو برای خوشبختی میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شان شما بشم!
زینب سادات گفت: بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!

زینب سادات احسانِ هاج و واج مانده را تنها گذاشت وکنارعمویش نشست.
رها با لبخند پرسید: چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد: پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد: فکر کنم جواب مثبت گرفتم!



🌷"نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت83⃣

اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....

زینب سادات آن روز پژمرده بود.
کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده
خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....خانه
شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر وصدای دو قلوها کافی بود که خانه را
را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد. حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان
میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور
داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچ گاه زینبش نمیشد. همسرش، آرام جانش نمی شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت.
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت.
برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد!
زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما زینب سادات گر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید.
اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست
فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون
هستم.
حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست. شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره شما هم فرصتی داشته باشید.
خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از خوبی های مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصالت و شخصیت خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بی حواسی زینب سادات بود.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد.



"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه دارد.....
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت73⃣

احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است.
پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سنوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی فرق داشت!
چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی منتت بد عادت کرده ای بانو!
احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.

خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن
و حاضر نیستن اقدام کنن.صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟
نیومدنشون برای خواستگاری نه تنهاتوهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتر بینی دو تا آدم شکست خورده حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زبنب سادات و ایلیا باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم کفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قدر تراز اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.

تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من
کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم!



🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت63⃣

زینب سادات مشغول مرتب کردن پرونده ها بود که سرپرستار پرسید: امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟
زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید: به من؟
سرپرستار: آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس.خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی.من یک بار زنگ زدم جواب نداد.
زینب سادات:خب چرا من زنگ بزنم.
پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر.
سرپرستار: آقای دکتر گفتن که پسرخاله دختر خاله هستین. حالا بهش زنگ بزن.
زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت: شماره ایشونو ندارم.
نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوق هایش گوش داد.

احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد: بله؟چیه هی زنگ میزنی؟
زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد: سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟
اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد.
احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش
مرهم بود.
با شَک گفت: زینب؟ یعنی زینب خانم شمایید؟
زینب سادات: بله.
احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش: ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم.
زینب سادات نفس عمیقی کشید: باشه. ممنون. خدانگهدار
احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد: زینب خانم.
زینب سادات: بله؟
احسان:ببخشید.
زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش درخواستگاری امشب.
احسان: دارم میام.خداحافظ
تماس قطع شد. هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود.
آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد.
شیدا: سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟
احسان: سلام.وقت داری برای صحبت با پسرت؟
شیدا با همان لحن بی خیال همیشگی اش گفت: اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم.
چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم!
احسان: من جزء خانوادت هستم؟
شیدا: مسخره بازی در نیار!باید برم. خداحافظ.
احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظی اش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا!
احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیت هایش هم ندید.
آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه می چرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت،
گفت: دنبال خانم علوی می گردید؟

ادامه دارد...

"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه دارد....
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت53⃣


صدرا ادامه داد: چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر
تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله. اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هر چی خیره!
احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود: فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو بذارید.

از خانه بیرون زد. دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود.
خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد.
زینب سادات: کجا میری ایلیا؟
ایلیا: صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب.
زینب سادات پر حرص گفت: مگه فوضولی؟
ایلیا دیگر جواب نداد و رفت.
در بسته شد.
احسان همانجا نشست. شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد...

مقابل پدرش نشست. حرفهایش را بالا و پایین کرد: خیلی برای مقدمه چینی فکر کردم. اما دیدم فایده نداره. ما نه اونقدر صمیمی هستیم که حرف نگفته هم رو بفهمیم، نه اونقدر غریبه که مقدمه چینی لازم باشه.
میخوام ازدواج کنم و اومدم که یک بار هم شده برام پدری کنید. شنیدم شیدا هم ایران هست. فردا شب قرار خواستگاری گذاشتیم.
امیر به صندلی اش تکیه داد: مبارکه! باید با آزاده هماهنگ کنم که کاری نداشته باشه. با اینکه در شرایط خوبی نیست اما حتما سعی میکنیم بیایم.
احسان اخم کرد: اونم میخوای بیاری؟
امیر روی میز خم شد و آرنجش را به آن تکیه داد و با اخم گفت: اون نه و آزاده! و البته که میاد. من بدون آزاده جایی نمیرم. حالا کی هست عروس من؟
احسان مردد گفت: زینب سادات. دختر آیه خانم، دوست رهایی.
امیر خشمگین ایستاد و صندلی اش با شتاب عقب رفت: چی؟ دیوانه شدی؟ میفهمی چی میگی؟ اون صدرای احمق مغزتو شستشو داده!
دیوانه شدی! من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانواده ات؟ جز عقب افتادگی و مسخره شدن؟
احسان هم ایستاد: تجددتون برای خودتون! من به عقب افتادگی علاقه
دارم. به زنی که زنانه باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که غیرت داشته باشه. به خونه گرم و پر محبت. به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدرمادرش میشینه و از کارهای روزانه اش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو با هم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و
باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچ وقت نمیذاره
کم بیارن؟ هیچ وقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید


🌷"نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت43⃣

همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت. ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود.
مرد: سلام خانم پارسا.
چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟
زینب سادات: سلام. بفرمایید.
مرد: فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟
زینب سادات: بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟
فلاح: نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم.
زینب سادات نگران شد: خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام.
زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد.
محمدصادق: زینب حلالم کن.
زینب از کنار محمدصادق گذشت.
محمدصادق: تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن.
صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش!
آرام گفت: حلال کردم.
دوباره گام برداشت و محمدصادق فورا گفت: از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم. طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد.
یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن.
تو رو به جدت قسم حلالم کن.
زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانی های مادرانه آیه.
زینب سادات: حلال کردم.

سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت. آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد.
به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد.
زینب سادات: اتفاقی برای ایلیا افتاده؟
فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت: بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. درواقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیح میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمه ای داشته باشید. من از شما و شخصییتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر با هم آشنا بشیم.
زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقه ای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد.
دم در، پشت به فلاح گفت: بهتره وقت اضافه ای که دارید رو برای شناخت بیشتر همسرتون بذارید.
فلاح: این ربطی به همسرم نداره.
زینب سادات: بیشتر از همه، به ایشون ربط داره.
رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت.
این قضاوت برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟
این سوال را با گریه در آغوش رهاپرسید. و رها نوازشش کرد و پای درد و
دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریه های بی صدای یادگار آیه.
و جوابش را اینگونه داد: تو برای قضاوت های مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها.
یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده.

آن شب مردی از سر غیرت و فریاد بی‌صدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد... رها که گفت، احسان کبود شد.
مهدی فریاد زد و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد. صدرا سرشان داد زد: بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید.
نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید.



🌷"نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه‌ دارد...
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت33⃣

احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم کُف زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه!
بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم.
بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟
محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از گله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده
پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد.
خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب...

زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود.
امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خوابهای مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام،همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود.
زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد،
سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد.
و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس،
کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه!
کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش!
و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش درمان و دلش پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب!
زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر...
دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون!
زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر
مامان زهرا گذاشت.
خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد.
آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های
احسان. شروع کرد اما...



🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه‌ رمان
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت23⃣


محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد.
دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست. حسی از
سالهای دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را
میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود.
زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را
شکست. چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را
بدست آورد که آرزوی همه زندگی اش بود. دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و
دل شکسته به خواب رفت.
مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به
چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش پیچید.
صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: این رو بخاطر اشکهای امروز دخترم زدم.
ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: این بخاطر تهمتی بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچ وقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم.
من هیچ وقت چشم از دخترم برنداشتم.
محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم و
اندوه بود.
دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود.
صدایش را درون ذهنش شنید: شرمندمون کردی!
محمدصادق از خواب پرید. صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود.
عرق روی تمام تنش نشسته بود.
مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانه اش، از بی پروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود.
خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!



🌷نویسنده:سنیه_منصوری "

ادامه‌ دارد.....
Ещё