🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#ناراحت
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
«با دست‌های خالی» پدر موشکی ایران...

با سردار طهرانی‌مقدم شروع به طراحی و ساخت #سکوی_پرتاب_موشک کردیم.
ولی در ابتدا باید #خودرو را از برخی کشورها مانند فرانسه، آلمان یا ... می‌خریدیم.

لذا به همراه شهید مقدم به چندین کشور سفر کردیم.
ولی در نهایت هیچ کشوری حاضر به فروش این #ماشین‌‌آلات به ما نشد و ما با #دست_خالی به کشور بازگشتیم!

شهید مقدم خیلی بابت این مسئله #ناراحت بود،
ولی باز #امید خود را از دست نداد و دنبال راه حل برای این مسأله رفت.

به حمد و یاری خداوند، ما در عرض یک‌سال خودرو را ساختیم!
اولین خودرو با عرض 3 و طول 14 متر تولید شد.

اولین جایی که ما این خودرو را بردیم، حرم مطهر امام راحل(ره) بود و پس از آن به یک #نمایشگاه بین‌المللی که در آن شرکت کردیم.

در آن‌جا بسیاری از کشورها شرکت داشتند و اکثرا برای بازدید به غرفه ما می‌آمدند.
دقیقا روبه‌روی غرفه ما، غرفه #آلمانی‌ها بود که ما متوجه می‌شدیم که آن‌ها از پشت شیشه دائما به این ماشین نگاه می‌کنند و عکس می‌گیرند!
به‌واقع تولید این خودرو در داخل ایران برای همگان غیرقابل باور بود!
آن هم با کمترین امکانات و تحریمی که ما در‌ آن قرار داشتیم!
حتی برای مسئولین داخلی خودمان هم بسیار #شگفت‌انگیز بود!

تمامی این‌ها با کمک خداوند و تلاش تیم متخصص و دانش فنی و مدیریت شهید طهرانی مقدم به سرانجام رسید.

کتاب «با دست‌های خالی»
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#پدر_موشکی_ایران
@shahdanzende🕊🕊
#شهدا
نگاه هایتان👀
گاهے #نگران است...😢
گاهے #ناراحت !😔
شاید هم #دلگیـر...😞
اما هر چہ هست 💖
هیچگاه سایہ ی چشمهایتان را 👀
از سرمان برندارید... 😊💕
#نگاهمـان_ڪنید

شهدا گاهی نگاهی
@shahdanzende
#گمنامی

قبل از #اذان صبح برگشت.
پیکر #شهید هم روی دوشش بود.
#خسته بود و #خوشحال.
می گفت:
یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز #عملیات داشتیم.
فقط همین شهید جا مانده بود.

پیرمردی جلو آمد.
#پدرشهید بود.
همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد.
همه ساکت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست:
آقا ابراهیم ممنون!
زحمت کشیدی!
اما پسرم...!

پیرمرد مکثی کرد و گفت:
پسرم از دست شما #ناراحت است!

#لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گرد شده بود از تعجب!

#بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
چشمانش خیس از #اشک بود.
صدایش هم لرزان و خسته:

دیشب پسرم را در خواب دیدم.
می گفت:
در مدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم،
هر شب مادر سادات #حضرت_زهرا(س) به ما سر می زد.
اما حالا،
دیگر چنین خبری برای ما نیست...!
می گویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند!

پیرمرد دیگر ادامه نداد.
سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.

ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود!
#گمنامی...


#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم

@shahdanzende
مثل هميشه منتظر شنيدن #اخبار بوديم كه مجري #راديو گفت:
شب گذشته #دست_راست عليرضا موحد، #فرمانده عمليات بازي دراز طي درگيري با نيروهاي #عراقي قطع شده!

مادرم به صورت زد و گفت:
اي واي!
دست بچه ام قطع شد!

گفتم:
#مادر اشتباه مي كني!
فاميلي اين فرمانده اي كه #مجري گفت، موحد بود نه موحد دانش!

با گفتن اين حرفم كمي آرام شد.
شب چندين بار با عليرضا #تماس گرفتيم اما موفق به صحبت نشديم.
وقتي فهميده بود، خودش به مادر زنگ زد و گفت:
حاج خانم من خوبم چيزي نشده!

بعد آرام آرام شروع كرد به گفتن...

مادر!
اگر يك انگشتم قطع شده باشد، #ناراحت مي شوي؟
مادر گفت:
نه عليرضا!
يك #انگشت در راه #اسلام چيزي نيست!
گفت:
اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟
باز همان پاسخ را شنيد.
گفت اگر سه تا انگشت؟

اينبار مادر گفت:
اگر يك دستت هم از بين رفته باشد، باز هم كم است!
هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي!

عليرضا نفس راحتي كشيد و گفت:
خيالم راحت شد!
نمي دانستم چطور بگويم كه #مچ دست راستم قطع شده...

🌺 #شهید_علیرضا_موحددانش

@shahdanzende
#میدانم

قبل از شهادتش خیلی به من می گفت که برای شهید شدنش #دعا کنم،
ولی روز های آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد!
#ناراحت می شدم و می گفتم:
حرف دیگه ای پیدا نمی کنی که بگی؟

بار آخر گفت:
نه خانم!
من می دونم همین روزها #شهید می شم!
خواب دیدم که یکی از دوست های شهیدم اومده، دست منو گرفته که با خودش ببره!
من همه اش به تو نگاه می کردم،
به بچه ها،
شما هم #گریه می کردین و من نمی تونستم برم!
خانم!
شما باید #راضی باشی که من شهید بشم...

انگار داشت جانم را از بدنم بیرون می کشید!
نگران نگاهش کردم،
گفت:
شما رو به خدا #رضایت بدین!
خانم!
شما رو به #فاطمه_زهرا قسم،
بگین که راضی هستین!

باز هم ساکت بودم.
#اشک چشمانم را تر کرده بود.

گفت: عفت!
یکدفعه قلبم #آرام شد!
گفتم:
باشه!
من راضی ام!

یک هفته بعد علی شهید شد.
خودم رضایت داده بودم که شهید شود،
ولی اصلا فکر نمی کردم این طور با #نامردی او را بزنند!

از یک ماه قبل مرتب می آمدند، زنگ می زدند و ماهیانه می خواستند!
دلم شور می زد!
می گفتم:
بذار برم ببینم اینها کی اند که اینقدر سراغ شما رو می گیرن!
نمی گذاشت و می گفت:
نه!
باید خودم برم و طوری بهشون پول بدم که آبروشون نریزه و #خجالت نکشن!

وقتی هم که #قاتل علی با لباس #رفتگری آمده بود و نامه داده بود دستش، در #نامه را باز کرده بود و همان جا مشغول خواندن نامه شده بود.
به همین دلیل هم فرصت نکرده بود که از خودش #دفاع کند...

#شهید_علی_صیاد_شیرازی
📚 دلم برایت تنگ شده

@shahdanzende