سال ۹۴ که توی گردان پیچید ما داریم اعزام میشیم سوریه خیلی پکر شد مدام با گردن کج توی اتاقمون پیداش می شد...
گفتم: چیه؟ چی میخوای هی میای اینجا؟!
با حسرت گفت: چقدر خوب میشد منم می اومدم...
همکارمون آقای قادری پیچید توی دست و پاش: "دو روزه اومدی تو لشکر کجا میخوای بری؟ هنوز باید پا بکوبی پاشو برو عرقت خشک بشه..."
بعد همه رو هم که حاجی صدا میزد گفت: "نه حاجی! این همه نیروی جدید دارن میان ما هم اومدیم چی میشه!! خبردار شدم برای یکی از بچه ها مشکلی پیدا شده و دنبال جایگزین میگرده..."
قادری گفت: "اگه حرف بزنی خودت میدونی کجا آدم صفر کیلومتر راه بندازیم دنبال خودمون؟!"
حالِ نزارش رو که دیدم دلم نیومد این موضوع رو پنهان کنم کشیدمش کنار که برو پیش فرمانده گردان ۳ بگو اومدی برای جایگزینی فلانی با سرعت موشک دوید نزدیک اذان ظهر بود دیدم یکی از پشت چارچنگولی پرید روی گرده ام برگشتم ببینم چه کسی است از فرط خوشحالی مرا رگباری بوسید و گفت که برای من هم جور شد....
به قادری کارد می زدی خونش در نمی اومد که آخر کار خودت رو کردی بعد خندید بذار برسیم اونجا دو دستی تحویلت می دم به داعش....
رفتیم تهران از صد و بیست نفر فقط پاسپورت محدودی آماده شد
#محسن هم افتاد جزء اونها...
هی جلوی ما رژه می رفت و چشم و ابرو می اومد با قادری توی نماز خانه خفتش کردیم ریختیم روی سرش التماس می کرد حاجی غلط کردم با دو روز تاخیر به جمعشان ملحق شدیم به بهانه های پست و گشت زنی بیدار نگهمون می داشت که کارمون ختم بشه به
#نماز_شب سر به سرم میذاشت بالاخره برات باقیات و صالحاتی می مونه
#شهید هم که شدی میگن به برکت نماز شباش بوده به این واسطه کم کم نماز شب خون شدم ولی نشد یک شب زودتر از او بیدار بشم...
یه شب از اتاق زدم بیرون
محسن رو ندیدم توی دلم گفتم آخ جون امشب زودتر از
محسن بیدار شدم نماز رو خواندم و رفتم بخوابم از بچه ها پرسیدم از
محسن خبری نیست گفتند رفته تو سوله وسط اون اتاق خرابه دیدم نمازش تموم شده و با تسبیح تربتش ذکر میگه...
رفتم نزدیک تر که کپ شوم روی سرش صورت پر از اشکش رو که دیدم پاهایم جلو نرفت....
#شهید_محسن_حججیว໐iภ ↬
@shahdanzende🕊🕊