🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#خاطرات_شهید
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
#خاطرات_شهید

یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.

 من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.

 مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند.

به روایت پدربزرگوارشهید

#شهید_علیرضا_موحددانش🌷
#سالروز_ولادت

ولادت : ۱۳۳۷/۶/۲۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ حاج‌عمران ، عملیات والفجر۲
#خاطرات_شهید

●با آغاز جنگ تحميلي به عنوان رزمنده اي ساده قدمهاي استوار خود را به خاک گرم خوزستان گذاشت و بر اثر بروز استعداد در عمليات بيت المقدس  و رمضان بادادن دو شهيد گردان او خط پوشالي دشمن را درهم شکست و خود نيز در راه آماده شدن براي شهادت مجروح گرديد.

●پس از باز يافتن سلامت باز گشت مجدد به جبهه ومسئوليت خطير معاونت فرماندهي تيپ مقدس المهدي به نبرد قهرمانانه ادامه داد  واز آن زمان تا لحظه شهادت در همين مسئوليت خدمتگزاري به اسلام را پيشه خود نمود و درعمليات والفجر و الفجر 2 خيبر و بدر و با دلاوريهاي خود علم پر افتخار جهاد اسلامي را به اهتزاز درآورد.

●او هر کاربرزمين افتاده اي را انجام ميداد گرچه از وظايفش نبود و همانند ساير فرماندهان لشکر توحيد خود هميشه درپيشاپيش انسانهاي آماده به شهادت فکر ميکرد. 

شهید محمد ستوده سرانجام در 25 اسفند 1363 با سمت جانشینی 33 المهدی به شهادت رسید.

#شهید_سردار_حاج‌محمود_ستوده 🌷

●تولد : ۱۳۳۵
●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۵
#خاطرات_شهید

#محسن_نورانی شش ماه پس از آغاز نهضتِ «حضرت روح الله»، به تاریخ ۱۳ آذر ۱۳۴۲ شمسی، در «تهران» متولد شد و در گهواره بود که آن حضرت، از کشور تبعید شد.  

●۱۵ سال بعد «محسن»، از «میدانِ آزادی» تا بهشت زهرای تهران، به دنبال مقتدایش دوید و از آن روز تا ۴ سال، اوقات کمی پیش آمد که مجالی برای استراحت بیابد.
با شروع تحرکات تجزیه طلبانِ ضد انقلاب در مناطق کردنشین، «محسن» درس و تحصیل را رها کرده و پس از گذرانیدن آموزش نظامی در #پادگان_امام_حسین_ع به«مریوان» اعزام شد.

●او که برگِ ماموریتی سه ماهه در دست داشت، در «مریوان» به جمع هم رزمانِ #حاج_احمد_متوسلیان پیوست و پس از مدتی به عضویت رسمی «سپاه پاسداران» درآمد و در رکابِ آن سردارِ خیبرشکن، ماندگار شد. 

●مدتی بعد «حاج احمد»، چند قبضه خمپاره اندازِ «سپاهِ مریوان» را به #یوسف_کابلی ، #علیرضا_ناهیدی و «محسن نورانی» سپرد و این گونه بود که هسته ی نخستینِ «واحد توپ خانه و ادوات» در نیروهای تحت امرِ «حاج احمد متوسلیان» ایجاد شد. 

●هنگامی که #تیپ_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ پا گرفت، این واحد، به یگانِ توپ خانه ی تیپِ مذکور ارتقاء یافت و پس از ارتقاء تیپ به لشکر به فرماندهی #حاج_همت ، «علی رضا ناهیدی» ماموریت یافت که یک تیپِ توپ خانه و ادوات، با نام «ذوالفقار» را تاسیس کند.
ماموریت انجام  و «محسن نورانی» هم جانشین فرماندهی «تیپ ذوالفقار» شد.

●پس از شهادت «علی رضا ناهیدی» در اسفند ۱۳۶۱ شمسی، «حاج همت»، فرماندهی «تیپ ذوالفقار» را به «محسن نورانی» سپرد.
 کم تر از شش ماه بعد، «محسن نورانی» در منطقه ی «اسلام آباد غرب» در کمین تروریست های ضدانقلاب افتاد و بال در بال ملائک گشود.

#سردار_شهید_محسن_نورانی
#سالروز_شهادت🌷
#خاطرات_شهید

●سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت. دکترها بعداز یک ماه بستری شدن گفتند:رضا فلج شده.کم کم فلج شدنش از پاها به بالا قلب رسیده و جانش را میگیرد.بعداز قطع امید پزشکان گفتم هیچکس مصیبت زده تر از حضرت زینب س نیست.

●نذرعمه سادات کردم.تارضاخوب شود برای خودشان.
یک روز درکمال ناباوری دیدم رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت.ان روز زینب کبری س پسرم را شفا داد وامروز رضا فدائی زینب س شد.

#شهید_رضا_کارگر_برزی
#سالروز_ولادت 🌷

ว໐iภ ↬ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

💠خط شکنی از جنس علم

¤در یک مسأله علمی‌ پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمی‌کردیم. گفتیم رضایی‌نژاد می‌تواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم.

¤بی‌توجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم می‌خوره؟
ما هم گفتیم: نه، به دردی نمی‌خوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل می‌کنه.
داریوش گفت:

¤من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچ‌گوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ‌ کس مثل اون رو نداره یا مسأله‌ای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.

‌‌راوی: همکارشهید

#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
#شهید_علم_و_ترور
#سالروز_شهادت🌷

j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

○تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند و وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
○به سختی گفت کمکم کنید روی زانوهام بشینم، بهش گفتم برا چی ، خون زیادی ازت رفته
○گفت آخه #ارباب اومده ، می خوام بهش سلام بدم😭

¤اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله¤

#شهید_سجاد_عفتی
#سالروز_ولادت🌷

●ولادت : ۶۴/۴/۳۰ - رامسر
●شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه
●آرامگاه : شهریار - گلزار شهدای رضوان


j๑ïท ➺ @shahdanzende
#خاطرات_شهید

○تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند و وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
○به سختی گفت کمکم کنید روی زانوهام بشینم، بهش گفتم برا چی ، خون زیادی ازت رفته
○گفت آخه #ارباب اومده ، می خوام بهش سلام بدم😭

¤اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله¤

#شهید_سجاد_عفتی
#سالروز_ولادت🌷

●ولادت : ۶۴/۴/۳۰ - رامسر
●شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه
●آرامگاه : شهریار - گلزار شهدای رضوان


j๑ïท ➺ @shahdanzende
#خاطرات_شهید

●در‌آبان سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي ابن ابيطالب بود .
جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي كنند .
در آنجا به برادران مي گويد : من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم . 

●موقعي كه عازم منطقه مي شوند ، راننده شان را پياده كرده و مي گويند : خودمان مي رويم . حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر مهدي به او مي گويد : تواگر شهيد بشوي، جواب عموميت را ما نمیتوانیم بدهيم ، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي توانيم بدهيم . 

●فرمانده محبوب بسيجي ها ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه ها و شركت در عمليات و صحنه هاي افتخار آفرين ، در درگيري با ضد انقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند . 


#شهید_مهدی_زین_الدین🌷


j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

💠در عملیات والفجر 4 از ناحیه ی کتف و در عملیات بدر از ناحیه ی پا مجروح شد. در زمان جنگ به طرف دشمن که می تاخت، فقط به جلو نگاه می کرد. در کارهای جمعی همیشه پیشقدم بود، بعد دیگران را به کار تشویق می کرد. اخلاق او طوری بود که دیگران او را دوست داشتند و به راهنمایی هایش گوش می دادند.

💠او خود را جدای از دیگران نمی دانست. حتی کوچک تر از آن ها خود را تصور می کرد. آرزو داشت که راه کربلا باز شود و می گفت: «چه می شود که راه کربلا باز شود، قبر اباعبدالله (ع) را زیارت کنیم و در کنار قبرشان نماز بخوانیم، اشک بریزیم.»

💠او به امام عشق می ورزید در دعاهای کمیل و توسل به طور منظم و مرتب شرکت می کرد و در کارها به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل می شد.

💠«قبل از شهادت می گفت: «من تا شهید نشوم، دست از انقلاب برنمی دارم.» قبل از شهادت به دیدن تمام اقوام و بستگان و خانواده های شهدا رفته بود.

💠همسر شهید👈: «خواب دیدم که برادرم از جبهه برگشته است و صورتش سیاه شده، به او گفتم: چرا صورتت سیاه است؟ گفت: به خاطر دودهای خمپاره است و شهید را دیدم که به یک طرف افتاده است. صبح که از خواب بیدار شدم برادرم از جبهه برگشته بود. به او گفتم: چرا زود برگشتی؟ تازه که به جبهه رفته ای، که اشک در چشمانش جمع شد و فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است.»

📎فرمانده گردان شهید بهشتی لشگر ۵ نصـر

#شهید_محمدصادق_قدسی🌷
#سالروز_شهادت

ولادت : ۱۳۳۳/۹/۲۲ نیشابور ، خراسان رضوی
شهادت : ۱۳۶۵/۴/۲۰ پاسگاه زید ، شلمچه


ว໐iภ↬ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

وقتی حنیف سر نماز می ایستاد بسیار گریه می کرد تا اینکه روزی متوجه گریستن بیش از حد شهیدم شدم خود را به حیاط منزل رساندم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا فرزندم هر چه که می خواهد به وی عطا کن و وقتی که از خودش پرسیدم، که پسرم از خدا چه میخواهی که اینقدر ناله میکنی ؟

گفت : مادر جان من از خداوند میخواهم که مرا به هدف والای خود برساند و آن هم شهادت در راه خودش میباشد ...

به روایت مادربزرگوارشهید

#شهید_حنیف_بهبودی🌷
#سالروز_شهادت

ولادت : ۱۳۴۶/۱/۱ رشت ، گیلان
شهادت : ۱۳۶۷/۴/۱۸ شیرسورکوه ، عراق

ว໐iภ ↬ @shahdanzende🕊
#خاطرات_شهید

●یك سال و نیم بعد از عقد در اواخر شهریور سال 95 مراسم عروسی بسیار ساده‌ای برگزار كردیم. من و علی اكبر 55 روز با هم زندگی مشترك داشتیم. علی اكبر در 18 آبان ماه 1395 به شهادت رسید و من تنها 55 روز با «همسفر بهشتی‌ام» زندگی كردم.

●همسرم در شب شهادتش به من گفت خانم همین روزها برایت یك سورپرایز معنوی خیلی بزرگ دارم. هرچه اصرار كردم نگفت تا اینكه مأموریتی برایش پیش آمد. زمان خداحافظی به من گفت دعا كنید ان‌شاءالله بروم و دست پربرگردم.

●من همانجا دعا كردم و امام حسین(ع) را قسم دادم كه ان شاءالله دست پربرگردد. درنهایت همسرم ساعت 9:30 دقیقه شب در یكی از روستاهای شهرستان لامرد بخش اشكنان طی یك عملیات با اصابت گلوله قاچاقچی‌ها از ناحیه پشت سر به شهادت رسید.

راوی: همسرشهید

📎پ ن : علی اکبر ها نشان دادند..
که راه علی اکبر امام حسین(ع)
هنوز ادامه دارد...
نشان دادند که اگر لایق #شهادت باشیم،
نه در مرز ها و دور از کشور ،
که در شهرها هم می توان به قافله حسین(ع) رسید.

#مدافع_وطن
#شهید_علی_اکبر_کشتکار🌷

●تولد: ۱۳۶۹/۶/۳۰ ،مرودشت
●شهادت: ۱۳۹۵/۸/۱۸ ،لامرد،روستای اشکنان


j๑ïท ➺@shahdanzende 🕊🕊
#خاطرات_شهید
●یک روز وقت نماز مغرب وعشابود که صدای زنگ آمد.من به طرف تلفن رفتم.تلوزیون روشن بود و صدای اذان می آمد.انصاری وضوگرفته وروی سجاده اش نشسته بودتانمازبخواند.
●گوشی را برداشتم.آقایی مودبانه گفت: آقای استاندار تشریف دارند؟منکه انصاری را می دیدم،گفتم:بله اینجا هستند.درهمان حال آن آقاگفتند: آقای رییس‌جمهور باایشان کار دارند ومن هم فورا گفتم:علی گوشی رابگیر،آقای بنی صدر باشماکار دارند. دراین اثناکه کمتر از یک دقیقه طول کشید،من مرتب به علی میگفتم آقای رییس‌جمهور باشماکاردارند
●آن طرف صدای آقای بنی صدر راشنیدم،فوراگفتم:علی آقای رییس‌جمهور پشت خط هستند.این رابنی صدرهم شنید؛اماعلی حاضر به آمدن پای گوشی تلفن نبود وباصدای بلندگفت:به آقای رییس‌جمهور بفرمایید وقت نماز است عجلو بالصلاه قبل الفوت،عجلو به التوبه قبل الموت.بعدازنمازخودم باایشان تماس خواهم گرفت.او بلافاصله قامت بست ونمازش را شروع کرد.
●بنی صدر که صدای انصاری را شنیده بودباحالت عصبانی گفت:بگویید متشکرم و محکم گوشی رابه سرجایش کوبید.
راوی: همسر شهید
📎پ ن: استاندار انقلابی گیلان به دست منافقین به شهادت رسید
#شهید_علی_انصاری
#سالروز_شهادت🌷
@shahdanzende
#خاطرات_شهید

💠هدیه پدر

●فاطمه به دوسالگی که رسید،قصدداشتم جشن تولدی را برایش بگیرم.اما زخم زبان هایی ازاطراف به گوشم رسید.تصمیم گرفتم تولد دوسالگی راهمانند سال پیش با جمع چهارنفری درکنار مزارجلیل برای فاطمه بگیرم.

●خیلی دلم گرفته بود.به گلزار شهدا رفتم خودم را روی سنگ مزارش انداختم وگفتم: جلیل تحمل زخم زبان های مردم را ندارم ... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست.خیلی گریه کردم و به او گفتم :روزتولدفاطمه کیک تولد میخرم وبه خانه می روم وتوبایدبه خانه بیایی.

●روز بعددر بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.جواب دادم.گفتند:یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان درهر زمانیکه خواستید...

●ازخوشحالی گریه کردم.درراه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی‌دیدم.یک روزه تمام وسایل ها راجمع کردم وروزبعدحرکت کردیم.ازهیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.

●زمانیکه به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است.بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه راتزیین کردند وبا حضورتمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .شروع سه سالگی فاطمه خانم درکنار سه ساله امام حسین علیه السلام یک آرزوی بزرگی برای من بود.

راوی:همسرشهید

#شهید_جلیل_خادمی
#سالروز_ولادت🌷



j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

●اگر ایشان درمنزل بود،حتماخود رابرای انجام فعالیتی سرگرم میکرد.یابابچه هابازی ویادرکارهای منزل کمک میکرد.

●گاهی ظرف می‌شست گاهی خانه راجارو می‌کشید.بچه ها نیز سرگرم بازی باپدرمی شدندو وقتی پدر نبود، بهانه گیری آنها بیشتر میشد.

●نه تنهابافرزندان خودمان ،بلکه باتمام بچه ها ارتباط خوبی داشت.
درمهمانی هابچه هاراجمع وباخواندن قرآن وشعر سرگرم و درنهایت نیزباتقدیم هدیه کوچکی خوشحالشان میکرد.

راوی:همسرشهید

#شهید_کمال_شیرخانی
#سالروز_شهادت🌷

●ولادت : ۱۳۵۵/۱/۱۵ لواسان ، تهران
●شهادت : ۱۳۹۳/۴/۱۴ سامرا ، عراق

j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

●می دانستم که حسین شهید شده است. محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم. در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.

●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. محمد رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم. من هم گفتم:

حلال ِ حلال.

‌●چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.

‌‌روای: مادر شهید

📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص»

#شهید_محمدحسین_دستواره
#سالروز_شهادت🌷


j๑ïท ➺@shahdanzende 🕊🕊
#خاطرات_شهید

💠خواب عجیب مادر شهید و امام رضا ‌(ع)

●یک‌بار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.
 ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار می‌دونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!

راوی: مادر بزرگوار شهید

#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#سالروز_ولادت🌷

j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

●نوروز ۹۲ همه ی خانواده به اتفاق محمدحسین عازم سفر حج عمره شدیم. یک شب وقتی برای نماز جماعت مغرب وعشابه "مسجدالنبی رفتیم قرار گذاشتیم بعد از نماز در صحن مسجد النبی یکدیگر را ببینیم.

●همه کنار نزدیکترین دیوار به بقیع کنار هم نشستیم. طوری که شرطه ها به ما شک نکنند و ما را بلند نکنند

●محمدحسین حال خوشی داشت شروع کرد به خواندن "روضه_مادر روضه آتش و میخ و درودیوار و ما آرام گریه میکردیم که شرطه ها متوجه ما نشوند. وقتی به ما نزدیک میشدند محمد حسین صدایش را پایین می آورد و وقتی از ما فاصله میگرفتند بلند روضه می خواند...

#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#سالروز_ولادت🌷


j๑ïท➺@shahdanzende 🕊
#خاطرات_شهید

💠 حق الناس

●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.

●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم.


📎پ ن:نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس

#شهید_سید_عبدالحمید_دیالمه
#سالروز_شهادت 🌷

●ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ - تهران
●شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین
●آرامگاه : قم - حرم حضرت معصومه سلام الله علیها

j๑ïท ➺@shahdanzende 🕊🕊
#خاطرات_شهید

●سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود.

●سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند.

📎پ ن : سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر

#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮسردارخورشیدی
#سالروز_شهادت 🌷

●شهدای غریب فارس
●محل شهادت: ۱۳۶۷/۴/۶جزیره مجنون


j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
#خاطرات_شهید

●همیشه می گفت، نکند جنگ تمام شود و ما جز خانواده شهدا نباشیم. اصلاً زشت است که خانواده ما یک شهید نداشته باشد. آنقدر چهره اش نور داشت که گاهی در نور چهره اش غرق می شدم. مدتی بود که می خواستم حرفی به خیرالله بزنم و چیزی از او بخواهم اما نمی توانستم. روزی با ماشین از یکی جاده های مرودشت عبور می کردیم، صحبت های ما از جنگ بود و شهدا. دل به دریا زدم و به خیرالله گفتم: «خیرالله می دانم که تو شهید می شوی، دوست دارم مرا نصیحتی کنی که همیشه از شما برایم یادگار بماند.»

●خندید و گفت: «خدا از زبانت بشنود که من شهید شوم. اما نصیحت: اول نمازت راترک نکن، اگر نمازت را بخوانی خود به خود تمام اعمالت درست می شود دوم در انتخاب دوست خیلی دقت کن!»
آخرین روزهای جنگ بود، تیرماه سال 67 که در جزیره مجنون، پس از سال ها جهاد به آرزویش رسید...


#شهیدخیرالله_الطافی🌷
#شهدای_فارس

●سمت: فرمانده گردان
●شهادت:۱۳۶۷/۴/۴
●محل شهادت: جزیره مجنون

j๑ïท ➺ @shahdanzende🕊🕊
Ещё