روزی از تقدیر گردون گنبد نیلوفری
در رهی گشتم مصادف با عجب لر دختری
سرو قامت مهوشی غارتگر هوش و خرد
نازنینی سیم تن از برگ گل نازک تری
چهارده ساله به خوبی همچو ماه چهارده
آیتی از حسن رویش، حسن هر حور و پری
نازک اندامی پریوش کز قدم تا فرق سر
داشت هر عضوش ز تن بر عضو دیگر برتری
گیسوان عنبرینش تاب داده چون کمند
چون کمان ابروان اندر کمان چنبری
آفت دل ناوک مژگان آن حوری لقاء
نرگس مخمور او استاد در جادوگری
لب چو یاقوت و دهن چون چشمه آب حیات
عارض دندان چو در، در رشته ی جوهرگری
از گل رویش چه گویم گل خجل در گلستان
سرو هم از قامت رعنای آن زیبا بری
چون خرامیدی به ره ان آفتاب برج ناز شیوه ی رفتن از او آموختی کبک دری
من که دیدم نازنینی با چنان حسن تمام
دل ز دستم رفت و شد عقل و حواسم سرسری
دل تپید اندر برم چون دیده دید آن ماه نو
چون بلای دل ز دیده اید ار خوش بنگری
نرم نرمک سوی او رفتم ز خود بیخود چو مست
تا رسیدم در بر ان گونه ماه انوری
آن زمان دست ادب بر سینه هشتم بنده وار
جفت کردم در برش پای ادب چون چاکری
گفتمش آنگه مودب با چنان لحنی ملیح
السلام ای نوگل گلزار حسن و دلبری
چون شنید ان نازنین مه لقا از من سلام
شد ز لبخندش درخشان در دل مه اختری
قفل یاقوت وانگهی از حقه در برگشاد
بر صدف آموخت در یم شیوه ی در پروری
بر لبان شکرین آن لعبت شیرین زبان
داد از الفت سلامم را جواب درخوری
من که دیدم جنبش مهر از رخ ماهش عیان
برکشیدم از شعف بر گنبد مینا سری
پس به ایما و اشاره با هزاران شوق دل
خواستم از وی در آن دم رخصت عشوه گری
چون مرا بر سر پریوش سخت شور عشق دید
با من آن دم اندر آمد از ره افسونگری
از ره مکر و فریب آن ترک دلبر با شتاب
بر رخ زیبا فکند از ناز،نازک چادری
رخ بگردانید از من گشت گامی چند دور
ایستاد و آن زمان جنباند سوی من سری
من ز عشق ان پری گشتم بدانسان بیقرار
کز گرامی جان خود گشتم در آن صحرا بری
هر زمان در ان بیابان ساقی بزم هوس
از می عشقش همی نوشاند برمن ساغری
الغرض چون ایستاده دیدم آن مه روی را
با رخی بگشاده همچون خرمن گل پیکری
باز چون مستان به سوی ان پری بشتافتم
ایستادم در برش چون بنده نزد سروری
با کمال عجز بنمودم به وی اظهار عشق
بازم از لبخند زد در کاخ سینه آذری
باز هم ان لعبت چین چادرش بر سر گرفت
چون غزال از من رمید انگاه بار دیگری
چند گامی گشت از من دور چون بار نخست
باز با ناز ایستاد آن مه ز راه دلبری
نوبت چندی بدین سان بود د ر نیرنگ و ناز
گاه بر من رخ نمود و یک زمان می شد بری
چون عنان صبرم از کف آن مه زیبا ربود
تنگ شد بر من جهان چون حلقه انگشتری
عاقبت بر ان شدم کز راه نیرنگ و فریب
بر رخ ان ماه سیمین فام بگشایم دری
خویش را چون بیهشان بر خاک افکندم زبون
تن تپان در خاک همچون نیم بسمل طایری
چون مرا آن دم پریوش دید با حالی چنین
از ترحم لب ز هم بگشود آن زیباپری
گفت با طعن و ملامت: کی اسیر نفس شوم
نیستم هرزه تو رو این دام نه بر دیگری
وانگهی گفتم ورا ای اختر برج حیا
فاقد شویی تو یا در قید عقد شوهری؟
گفت دارم شوهر و من نیستم اهل فساد
زین مکان برخیز و رو دیگر مکن عشوه گری
من که دیدم زان صنم این عفت و شرم و حیا
پوزش از وی خواستم خواندم ورا چون خواهری
بارالها ! لغزش و جرم و گناهم را ببخش
از ترحم یوم حشرت کن عجم را یاوری
#لردختر#عجم_میر#برگرفته_از_دیوان_استاد #تالیف_دکتراحمد_زینیوند@shaeraneDareshahr