ماهنامه ستیز

#هنر
Канал
Новости и СМИ
Образование
Персидский
Логотип телеграм канала ماهنامه ستیز
@setizmonthlyПродвигать
187
подписчиков
48
фото
10
видео
41
ссылка
تماس با ما از طریق ایمیل های زیر می تواند انجام شود. [email protected] [email protected]
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آفتابکاران جنگل (سر اومد زمستون)

هنرجویان هنرستان موسیقی دختران تهران
۱۹ اسفند ۱۴۰۲

#هنر
#موسیقی
#سوسیالیسم

@setizmonthly
برای توماج صالحی
هرمز علی‌پور

اما چرا نمیدانم که در کجا هستم
که چه کسی هستم
اکر که بگذارم که این صدا
بر زمین بریزد
که صدای خصوصی من هم هست
توماج که نامی
بیگانه نیست
توماج نام زمینیِ منصور
که خدا هم به خنده‌اش میبالد
نه تنها که ایل
یا که سرزمین من
و این که گریه‌ام به خنده‌اش
وصل است
اگر که بگذارم که این صدا بریزد
بر روی زمین
یا که ادامه نگیرد این خنده
پس با آتش درونم
تکلیفم چیست
به مثل خون ریختهٔ درختی باستانی
این شب که ماه ندارد
من کی هستم
پایان من چه نام خواهد گرفت
اگر که نتوانم یکی شوم
با ستاره‌ای چنین
بر این زمین
انگار نمیتوانم دیگر که چیزی را
تشخیص دهم
از روز


#ادبیات
#هنر
#شعر

@setizmonthly
پیرمرد بر سر پل
ارنست همینگوی

پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری‌ها، کامیون‌ها، مردها، زن‌ها و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌ها که با قاطر کشیده می‌شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می‌رفتند، سربازها پره چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. کامیون‌ها به سختی به بالا می‌لغزیدند و دور می‌شدند و همه پل را پشت سر می‌گذاشتند. …
… روستایی‌ها توی خاکی که تا قوزک‌هایشان می‌رسید به سنگینی قدم برمی داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود؛ آن‌قدر خسته بود که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.
من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاری‌ها آن‌قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می‌گذشتند. اما پیرمرد هنوز آن‌جا بود.
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس.»
و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن‌جا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم.»
من که درست سر در نیاورده بودم گفتم: «که این طور.»
گفت: «آره، می‌دانید، من ماندم تا از حیوان‌ها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم.»
ظاهرش به چوپان‌ها و گله‌دارها نمی‌رفت. لباس تیره و خاک‌آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی‌اش را و گفتم: «چه جور حیوان‌هایی بودند؟»
سرش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم.»
من پل را تماشا می‌کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد آفریقا می‌انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می‌کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، برمی‌خیزد و پیرمرد هنوز آن‌جا نشسته بود.
 پرسیدم: «گفتید چه حیوان‌هایی بودند؟»
گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت هم کبوتر.»
پرسیدم: «مجبور شدید ترکشان کنید؟»
– «آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررس توپ‌ها نمانم.»
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟»
و انتهای پل را تماشا می‌کردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می‌رفتند.
گفت: «فقط همان حیوان‌هایی بودند که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی‌آید. گربه‌ها می‌توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی‌دانم بر سر بقیه چه می‌آید؟»
پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمی‌شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمده‌ام، فکر هم نمی‌کنم دیگر بتوانم از این‌جا جلوتر بروم.»
گفتم: «اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیون‌ها توی آن جاده‌اند که از تورتوسا می‌گذرد.»
گفت: «یک مدتی می‌مانم. بعد راه می‌افتم. کامیون‌ها کجا می‌روند؟»
به او گفتم: «بارسلونا»
گفت: «من آن طرف‌ها کسی را نمی‌شناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی ممنونم.»
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه‌اش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمی شود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور می‌شوند؟ شما می‌گویید چی بر سرشان می‌آید؟»
– «معلوم است، یک جوری نجات پیدا می‌کنند.»
– «شما این طور گمان می‌کنید؟»
گفتم: «البته»
و ساحل دوردست را نگاه می‌کردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی خورد.
– «اما آنها زیر آتش توپها چه کار می‌کنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آنجا نمانم؟»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»
– «آره.»
– «پس می‌پرند.»
گفت: «آره، البته که می‌پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند.»
گفتم: «اگر خستگی در کرده‌اید، من راه بیفتم.»
بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید.»
گفت: «ممنون.»
و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاک‌ها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم.» اما دیگر حرف‌هایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم.»
دیگر کاری نمی شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیست‌ها به سوی ایبرو می‌تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمی‌کردند. این موضوع و این‌که گربه‌ها می‌دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.

مترجم: احمد گلشیری

#داستان
#ادبیات
#هنر
#جنگ


@setizmonthly
پنج مشکل در «بیان» حقیقت
برتولت برشت

توضیح ستیز: با توجه به گسترش فعالیت ترویجی و تبلیغی کمونیستها در فضای مجازی و پلتفرمهای مختلف و نیاز روزافزون جنبش طبقهٔ کارگر ایران برای استفادهٔ بهینه از این انبوه سرگیجه‌آور اطلاعات و ضداطلاعات منتشره در فضای مجازی، خواندن این مقاله در زمانهٔ ما اهمیتی دوباره یافته است. به ویژه که می‌بینیم زیر سایهٔ فاشیسم مذهبی جمهوری اسلامی، ستایشگران فاشیسم از نوع ملی‌گرایانه و ایرانشهری نیز هماهنگ با راست افراطی در همه جای جهان، مشغول تبلیغات و سازماندهی هستند. تشویق و ترغیب پلتفرمهای مجازی امپریالیستی به علنی‌گرایی و جذب لایک و معروفیت در تقابل با امکانات غیر قابل انکاری که این پلتفرمها (اینستاگرام و توییتر و...) به کمونیست‌های انقلابی و مبارزان دموکرات و آزادی‌خواه می‌دهد، خود موضوعی است که باید با نگاهی دیالکتیکی بدان برخورد کرد و برشت در این مقاله به موضوعاتی می‌پردازد که برای ما هنوز تازه است از جمله تمایز شرایط مبارزان در داخل و مبارزان تبعیدی در خارج از کشور، میزان دسترسی طبقهٔ کارگر به فضای مجازی و خرید بستهٔ اینترنت و...

با کلیک روی INSTANT VIEW مقاله را به طور کامل بخوانید.


#هنر

@setizmonthly
یادداشتهای پرولتر جوشکار

سختی و بحران و جنگ طبقاتی شدتش همیشه ما را که در مافوق استثمار هستیم بیشتر خواهد چزاند. جنگ و قحطی و گرانی و استثمار بی‌رحمانه و کشتار اما بی‌شک انقلاب را بدنبال خواهد داشت.
نگاه من از مفهوم آفرینش نام وطن به نظامی گنجوی نزدیک است که ریشهٔ آفرینش را در شکاف (از پا تا سر) گندم می‌بیند و آنرا مقابل افسانهٔ گناهِ نخستین آفرینش از درختان سیب می‌گذارد که جایگاه زنان را با ادیان ابراهیمی (یهود و مسیح و اسلام) به برده فروکاست و زمینها و نان (مزارع غلات و میوه و ثمر) را غصب کرد. اما جنگ دین برای غصب اموال و استثمار بود.
به تعریف فروغ که خوشه‌های گندم را شیر میدهد، از سلالهٔ درختانیم و تبار خونی گلها که تنفس هوای مانده ملولمان میکند که (به نگاه شاملو) «می‌وزیم، می‌باریم، می‌تابیم.»
آسمانم ستارگان و زمین و گندم عطرآگینی که دانه می‌بندد. بذر بودیم زیر داسهای سرد رشد می‌کنیم و درنهایت در طبیعت و تاریخ حل می‌شویم.
زندگی طولش اهمیت چندانی ندارد، ژرفا و وسعت و بخصوص جهت‌گیری آنست که آنرا ارزشمند یا بی‌ارزش یا ضدارزش میکند.
اینکه در زندگی واقعی به چه چیزی و به چه کسانی و به چه طبقه‌ای وفادار و فداکار بوده و هستیم؟ و در راه سعادت و آزادی ستمکشان چه کاری از دستمان ساخته بوده و کرده ایم؟
مرگ محتوم دیر یا زود میرسد و ما را در کام خود میکشد و ما نقشی در طول و مدتش نداریم، بنابراین آنچه مهم است هدفِ آنست.

#یادداشتهای_پرولتر_جوشکار
#هنر
#ادبیات

@setizmonthly