#رمان#لولیتا#ولادمیر_ناباکوفقسمت_اول
#Lolita#Nabacov@sazochakameoketabPart:1
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂لولیتا، چراغ زندگی من، برانگیزانندهی میل جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا: نوک زبان در سفری سهگامی از کام دهان بهسمت پایین میآید و در گام
سوماش به پشت دندان ضربه میزند: لو. لی. تا.
صبحها «لو» بود، لو خالی، چهار فوت و ده اینچ قد با یک لنگه جوراب. توی شلوار راحتیاش «لولا» بود و تو مدرسه «دالی». روی نقطهچینهای فرمهای
اداری «دولورس». اما در آغوش من همیشه لولیتا.
آیا پیش از او کس دیگری هم بود که زمینهساز باشد؟ بود، البته که بود. راستش، اگر در آن تابستان، عاشق آن دختربچهی اولی نمیشدم، هرگز لولیتایی در میان
. آه،.. کی؟ سالها پیش از آنکه لولیتا به دنیا بیاید، به اندازهی سالهای عمر من در آن تابستان... یک ُ ش آدمک همیشه
نبود. در آن قلمرو شاهزادگی کنار دریا
میتواند شیوهی نگارشاش خیالانگیز باشد.
همانیست که حسودی
خانمها و آقایان هیئت منصفهی دادگاه، سند شمارهی یک2
به این
فرشتههای بالدار، فرشتههای در اشتباه و سادهی درگاه را برانگیخت.
خسکهای درهمتنیده نگاه کن!
سال 1910 تو پاریس بهدنیا آمدم. پدرم مردی نجیب و خونسرد بود، و ملغمهای از
ژنهای نژادهای گوناگون: شهروند سوئیس، از نوادگان فرانسویها و اتریشیها، با
رگهای از خون دانوب در رگهایش. تا دقیقهای دیگر چند عکس گیرا و براق با
زمینهای آبیرنگ را دور میگردانم تا ببینید. او هتل لوکسی تو ریویرا داشت. پدر و
هر دو پدربزرگهایش بهترتیب فروشندههای شراب، جواهر و ابریشم بودند. در
سیسالگی با زنی انگلیسی، دختر جروم دانِ کوهنورد یا نوهی دو کشیش کلیسای
دورست، دو استاد در موضوعهای غریب، یکی دیرینخاکشناس و دیگری استاد
چنگ بادی ازدواج کرد. وقتی سه ساله بودم مادر بسیار خوشعکسم در حادثهی
هولناکی (صاعقهی آسمانی در پیکنیک) درگذشت. بهجز یک کف دست از گرمای
وجودش چیز دیگری از او در سوراخ سنبههای تاریک ذهنم باقی نمانده، که در پی آن، اگر هنوز هم بتوانید شیوهی نوشتن مرا بپذیرید (چون دارم با احتیاط
مینویسم) خورشید کودکیام خاموش شد: بیتردید، همه میدانید که بخشهایی از آن روز، در این ذهن، معلق مانده، بخشهای آکنده از بوی خوش و پر از
پشههایی که روی پرچینهای پرشکوفه در پروازند، یا آن بخشی از روز که ناگهان با ورود ولگردی در پای تپه تغییر میکند، در غبار تابستان با گرمای خزدارش
و پشههای طلایی.
خواهر بزرگ مادرم، سیبل که زن پسرعموی پدرم شد و او بعد ولش کرد، نزدیکترین عضو خانوادهی من بود و بر این اساس دایهی من و خدمتکار مجانی
خانهی ما شد.
Click to join
👇👇https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂