هوا بوی برگ انجیر می داد.بانوی پیر
ریزنقشی پیش آمد و ایستاد.
دو سه برگ انجیر را که بر روی سبد
دستش بود ، کنار زد و دو انجیر برداشت و
به من داد.
پرسیدم : بانو ، مرا می شناسی؟
با تعجب
به من نگریست :
"نه پسرم ، مگر باید تو را بشناسم تا
چیزی
به تو بدهم؟
تو انسان هستی ، من هم انسانم.
همین بس نیست؟"
و در حالی که خنده ی دخترانه ای می
کرد ، بار دیگر لنگ لنگان راهش را
بهسمت کاسترو پیش گرفت.
از انجیر ها عسل می تراوید.گمان
می کنم لذیذ ترین انجیر هایی بود که
به عمرم خورده بودم.همچنان که
آنها را می خوردم ، گفتار بانوی پیر طراوتم می داد : تو انسان هستی ، من هم انسانم ، همین بس است.
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂@sazochakameoketab#گزارش_به_خاک_یونان#نیکوس_کازانتزاکیسصالح حسینی