او عاشق «رسالههای» مونتین است، نظریههای متعالی، این که آدمی محکوم است به اینکه در ابراز عقیده خود سرسختی ورزد و فلسفه بافی یعنی مردن را یاد گرفتن. «گفتمان بردگی داوطلبانه» مالِ من است، بهره کشیِ بی حد و مرز و خودکامههایی که اگر در برابرشان زانو نمیزدیم این همه قدرت نمیگرفتند. لولا در پی شناخت راستین حیات است و من در کمین دادگاهها، این که در دادگاهها چه بر سر عدالت میگذرد.
احساس هردو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آنکه هریک از ما بدون دیگری نیمهکاره است.
با این همه، بسیار از یکدیگر متفاوتیم... او از سایه خود میترسد، من سوار سایهام میشوم. او چهار بیتیها و قصیدهها را کپی میکند، من از اینترنت نمونه موسیقیها را دانلود میکنم. او شیفته نمایشگاههای نقاشی است، من نمایشگاههای عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در
دل دارد نمیگوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او دوست دارد فقط «کمی شنگول» شود من دوست دارم بنوشم و بنوشم. او بیرون رفتن را دوست ندارد، من دوست ندارم به خانه برگردم.
او نمی داند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمیتوانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم. او
دل و دست گشاده دارد، من اما، مهربانیِ اندکی نمکشیده دارم. او هیچگاه عصبانی نمیشود، من ساعتها قیل و قال میکنم.
او میگوید دنیا از آنِ آنان است که صبح زود از خواب برمیخیزند، من التماسش میکنم بلند حرف نزند تا بیشتر بخوابم. او احساس گراست من عمل گرا. او ازدواج را تجربه کرد، من از این شاخه به آن شاخه می پرم. او نمیتواند با کسی باشد مگر آنکه عاشق شود، من نمیتوانم با کسی باشم مگر آنکه مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد. او... او به من نیاز دارد و من به او.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#آنا_گاوالدا #گریز_دلپذیر