#داستانک#گذران_روز هنری جاناتان اینگریم حدود ساعت یازده وارد رستورانی در خیابان نِفسکی شد تا چیز مختصری بخورد و از احساس گرسنگی که کم کم داشت به سراغش میآمد، جلوگیری کند. بهترین راه این است که آدم فوراً تکلیف این حالت را معلوم کند و آنوقت تکلیفش با روزی که پیش رو دارد، معلوم است. نیم ساعت بعد خودش را تقویت کرده بود و از رستوران آمد بیرون. به چند فروشگاه سر زد و چیزهایی هم پیدا کرد که ارزش خریدن داشت. ساعت که دوازده و نیم شد، رفت به رستورانی در خیابان نِفسکی، چون خدا میداند که آدم بتواند به این سرعت این دور و برها یک رستوران پیدا کند. خودش هم تعجب میکند که فقط کنارههای شنیتسل را بریده بود و گفت که صورت حساب را بیاورند. بعد دوباره یاد رستوران اولی افتاد. هنوز یک عالم از
روز را پیش رو داشت.
@Sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂نویسنده:
#اینگو_شولتسهمترجم:
#محمود_حسینیزاد