اندر احوالات ما و عالیجنابان
#کیارستمی و
#شجریان"پدرم چهارتا فنچ دارد
یعنی از اول دوتا بودند که حالا شدهاند چهارتا
من همیشهی خدا مخالفت خودم را
با نگهداری این زبان بستهها توی قفس اعلام کردهام
اما کارساز نبوده مخالفتم
و پدرم همچنان چهارتا فنچ دارد
امروز که اتفاقی داشتم گلهای توی حیاط خانه پدری را
زیر و رو می کردم و
اثرات پاییز را روی برگها و ساقههای کم رمقشان میدیدم،
نگاهم رفت روی قفس این چهارتا فنچ!
خون راه افتاده بود ته قفس
و دُم یکی از آن چهارتا افتاده بود آن وسط!
شبیه معرکهای سورئال بود
حقیقتا از دیدن آن فنچ بی دُم که این طرف و آن طرف میپرید
احتمالا از درد و قطعا از استیصال؛
بیشتر نتوانستم بایستم
و سریع خودم را از آن معرکه دور کردم
و بعد با خشمی که ریخته بود توی چشمهام،
کلی غر زدم به پدرم که اینها را آزاد کن!
که خب البته نکرد..!
قبل از تماشای این صحنه دردناک
داشتم کتاب «سر کلاس با
کیارستمی» را میخواندم
یک جاییش نوشته بود :
از کنار اتفاقات سادهی هر روز، راحت نگذرید
و داستان پشتش را پیدا کنید حتما
من فکر کردم به داستان پشت معرکه امروز
اول گفتم شاید بشود برایش نوشت:
«چرا همه رفته بودناشون رو میذارن برا پاییز؟»
که یادم افتاد آن زبان بسته هنوز زنده است
یک زندهی بی دُم که از بدِ روزگار جایی نرفته
و هنوز توی قفس است!
بعد دقیقتر شدم و فکر کردم :
آن که در قفس است،
فرقی هم می کند برایش که درد هم بکشد یا نه؟
که مثلا دُم داشته باشد یا نه؟
اصلا دردی بزرگتر از اسیری هم هست
برای آن چهارتا زبان بسته؟
و بعد از آنجایی که
چند روز است تمام عالم شده آینه تمام نمای آواز مرغ سحر
و چون نیک بنگری حتی در و دیوار هم میخوانندش؛
ذهن من هم قفل شد روی بلبل پر بسته
و در اینجا دُم نداشتهای که
الان باید از آه شرر بارَش،
عالم این قفس زیر و رو شود
و بیرون بیاید از کنج این قفس
و بعدش نغمه آزادی سر دهد
و تا باد چنین بادا!
اما حیف و صد حیف که
ظالمی هست همیشه
که در اینجا پدر من است
آن ظالمی که اینها را توی قفس انداخته،
و ظلم هم که نباشد بالای سرشان،
صیادی هست در فکر قاپیدن آزادی اینها
که میشود همان گربهای که
هر از چندگاهی از روی دیوار
اینها را دید میزند و
روزی که هیچ کس در خانه نباشد،
احتمالا روز خوشی و مستی آن جانور است!
از این معادلههای چند مجهولی که بگذریم،
ما و فنچها از ترس گل چینی دست طبیعت،
عمرمان را حیف این و آن کردهایم
و به اسیری تن دادهایم
گل عمر ما همینطوری بی دلیل
مثل دُم افتاده در وسط آن قفس،
به فنای خزان روزگار میرود
و ما هی شعله میکشیم و
آتش میزنیم آه پشت آه را
تمرین امروز من
فکر کردن به این باشد که
شام تاریک این فنچهای بینوا را
بالاخره چه کسی سحر میکند عباس آقای
کیارستمی؟
مختصر کردن شرح هجران ما را که..؟!!
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#نرگس_راد