🍂#داستانكفقط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمهشب پتوش آهسته از تخت پایین میآمد و شروع میکرد به پرسه زدن در خانه و صدای خشخش کردنش وقتی از در رد میشد به وضوح شنیده میشد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشهایی مچاله شده میافتاد.
این پتو کار دست عمهی بزرگم میبل بود. هم یکجورهایی غیرمعقول بود و هم فانتزی. عمه میبل رنگها را بهدرستی تشخیص نمیداد، اما مهارتش و تکهپارچههایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید. تکههای مخمل به نرمی گوشهای موش بود و در بین نوارهای ساتن جلوهای خاص پیدا کرده بودند، شکوفههای گلدوزی شده هم در کنار هر درزی خودنمایی میکردند. بهخاطر اینکه مادربزرگ زن ریزنقشی بود، این پتو از سایر پتوها کوچکتر بود، فقط به اندازهای بود که تخت تکنفرهی مادر
بزرگ را بپوشاند.
@sazochakameoketabبالاخره یکروز صبح خیلی زود به طبقهی پایین رفتم. پتو کنار پنجره بود، درست مثل آدمی که در زیر نور ماه دراز کشیده باشد واز مهتاب لذت ببرد و در سوی دیگر اتاق همتایش در آیینهای رنگپریده در حال دست و پا زدن بود. احساس کردم سرزده وارد شدم اما از سروصدا و بیخوابیهای شبانه خسته شده بودم. به همین خاطر بدون هیچ مقدمهای گفتم: «مادربزرگ مرده.» فضای اتاق عوض شد، احساس کردم که پتو از این موضوع خبر نداشته است. «چندهفتهی پیش در بیمارستان مرد.» برای پتو، داستان طور دیگری بود، فکر میکرد که چندروزی برای دیدن یکی از اقوام رفته است و برمیگردد و فقط وقتی روزها به هفتهها رسیدند نگران شده بود.
«متاسفم» اما پتو ساکت مانده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. برگشتم و به طبقهی بالا رفتم.
صبح پتو هنوز همانجا بود، اما وقتی نزدیکتر رفتم، دیدم که روی زمین پر از تکهپارچههایی است که در کنار هم افتادهاند، انگار یکنفر همهی درزها را شکافته و تکهپارچهها از هم جدا شده بودند. پنجره را باز کردم؛ تکهها شروع به بال زدن کردند، بالا رفتند و پیچ و تاب خوردند و مثل یکدسته پروانه از اتاق خارج شدند و فقط مشتی نخ مچاله شده بهجا ماند.
⤵️⤵️https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🖋#کت_رامبوپتوی مادر بزرگ