#پلات در خاطراتش مینویسد دلم میخواهد مرا در اتومبیلی بیاندازند و به کوهها ببرند، به کلبهای در درهای که باد در آن هو میکشد، مثل زنهای غارنشین به من تجاوز کنند، دست و پا بزنم، فریاد سر بدهم و در خلسۀ وحشیانۀ ارگاسم رها شوم...
گونهای از بداحوالی هم هست که نمیتوان دلیل بخصوصی برایش ذکر کرد، شکلِ بدی از بداحوالی، گونۀ پستتری از ناخوشی و آزردگی که در آن آدم دلش میخواهد فقط و فقط خودش را مجازات کند، جایی که بهاجبار در نقطهای از زندگی متوقف میشوی که دیگر نمیتوانی کسی را سرزنش کنی، مگر خودت را.. نمیتوانی کسی را شکنجه کنی، مگر خودت را.. نمیتوانی کسی را تحقیر کنی، مگر خودت را.. نمیتوانی حتی به کسی دشنام دهی، مگر به خودت.. اینجاست که در به در دنبال فرصت مناسبی میگردی تا خودت را گوشهای گیر بیاوری و مجازت کنی...
مردِ زیرزمینی داستایوفسکی میگوید شبی از کنار میکده میگذشتم، در روشنای پنجره چشمم افتاد به چند مرد که دور میز بیلیارد با چوب بیلیارد افتاده بودند به جان هم و یکی را زدند و او را از پنجره انداختند بیرون. اگر هر وقت دیگری بود از این حرکت منزجر و ناراحت میشدم، اما در آن لحظه به کسی که بیرونش انداخته بودند حسودیام شد. چنان به حال او غبطه خوردم که دلم خواست بروم داخل و کنار میز بیلیارد بپلکم و شلوغ کاری در بیاورم تا مگر از پنجره بیندازنم بیرون. رفتم داخل. مست نبودم، اما میگویید چه میکردم؟ رفتم، اما اتفاقی نیفتاد. انگار لیاقت پرت شدن از پنجره را هم نداشتم...
@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#حسام_محمدی