🍂در یکی از روستاهای هند، زن بیوه ای استطاعت خرید بلیت اتوبوس را برای پسرش نداشت. وقتی پسرش به سن مدرسه رسید، مجبور بود تنها از وسط جنگل بگذرد. زن برای آن که پسرش را آرام کند، به او گفت: «پسرم،از جنگل نترس! از کریشنا (نام خدا در هند ) بخواه که تورا همراهی کند. او دعای تو را می شنود.»
پسرک به دستور مادرش عمل کرد، کریشنا ظاهر شد و از آن به بعد، هر روز تا مدرسه همراهش می رفت. روز تولد معلم پسر از مادرش کمی پول خواست تا برای معلمش هدیه بخرد.
مادر گفت: «پسرم، پولی نداریم. از کریشنا بخواه که هدیه ای برای معلمت تهیه کند.»
روز بعد، پسرک مشکلش را با کریشنا در میان گذاشت. کریشنا یک کوزه ای پر از شیر به او داد.
پسرک با هیجان کوزه را به معلمش داد. اما از آنجا که هدایای شاگردهای دیگر بسیار زیبا بود؛ معلم هیچ توجه ای به هدیه او نکرد!!! و به دستیارش گفت:
«این کوزه را به آشپزخانه ببر!»
دستیار، دستور معلم را انجام داد. اما وقتی کوزه را خالی کرد، ناگهان دید که کوزه دوباره پر شده است. بی درنگ ماجرا را با معلم در میان گذاشت. معلم با خشم از پسرک پرسید:
«این کوزه را از کجا آورده ای؟ چه کلکی در کارش است؟»
پسر در کمال سادگی جواب داد: «کریشنا آن را به من داد!»
معلم و دستیارش و همه ی شاگردها زدند زیر خنده.
معلم گفت: «این ها خرافات است. اگر راست می گویی، برویم به جنگل و او را ببینیم!»
تمام گروه به راه افتاد. اما هر چه کریشنا را صدا زد، ظاهر نشد.
سرانجام نومید آخرین تلاشش را کرد:
«کریشنا، معلمم می خواهد تورا ببیند. خواهش می کنم ظاهر شو!»
در همین لحظه، صدایی از سوی جنگل آمد و در روستا پیچید و همه آن را شنیدند:
«پسرم، چه طور می خواهد مرا ببیند؟ در حالی که حتی باور نمی کند که من وجود دارم!»
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#پائولوکوئیلو