ماجرای
#عایشه (
#دختر_بازرگان_استانبولی ) که هر سال به ایران می آمد تا به
#زیارت قبر
#عارف_قزوینی برود.
مرداد هر سال از راهی دور زنی شوریده بار سفر میبست تا شاخه گلی نثار آرامگاه محبوبش کند و چند روزی معتکف خاک جانان باشد. این عشق شورانگیز و پاک که سالها زبانزد مردم
#همدان بود، داستانی جالب و شنیدنی دارد.
روزی از
#استانبول #ترکیه آمد و در یکی از
#مسافر_خانه_های خیابان
#بوذر_جُمهری اتاق محقری اجاره کرده بود تا رهسپار
#همدان شود. روی تخت فرسوده نشسته بود و زیر لب
#تصنیف #باد_بهاری #عارف را با
#لهجه_ترکی_پارسی زمزمه می کرد. با اینکه خیلی پیر بود طنین صدایش شوری عجیب داشت. با کف دستش قطرات اشکش را پاک کرد. از هر ۲ چشم نابینا بود. سلام کردیم. خاطراتش را اینطور ورق زد:
سالهای قبل در یک خانواده متجدد استانبولی بدنیا آمدم. مدتی همراه پدرم بدلیل شغلش، در ایران اقامت داشتیم و پارسی را فرا گرفتم. سپس به ترکیه برگشتیم. در اوج زیبائی و جوانی و دلفریبی و رفاه بودم. بطوریکه جوانان شهر گرد حُسنم پروانهوار می گشتند. هر روز عصر پدرم با عدهای از دوستان با ذوقش در باغ منزلمان بساط عیش و نوش می گستراندند.
روزی مردی مهمان با قامت کشیده و صورتی مردانه بی آنکه زیبا باشد دلم را بدجوری همراه خودش برد. لبخندی طنزآمیز به لب داشت و دنیا را بههیچ میپنداشت. پدرم بالای مجلس را به وی اختصاص می داد و و احترام زیادی برایش قائل بود. آهسته از دوستان پدرم پرسیدم کیست؟ گفتند:
#عارف است و از
#ایران آمده. همراه ساز دوست پدرم چنان آوازی خواند (عایشه با گریه بسیار و فوقالعاده حزنانگیز تعریف میکند) مانند باران بهاری که بر غبار بنشیند، همهمه
های مجلس را فرو نشاند. همه سراپاش گوش بودند. عارف هم که زیر چشم متوجه نگاه
های خاصّم شده بود برخاست و در چشمانم نگریست و نالید:
چه آشنا نگهی داری ای رمیده غزال
خدا نگاه ترا با کس آشنا نکند
نگاهش مرا به دام انداخت. این عشق مرا رسوای شهرم نمود. انگشت نمای دوست و دشمن شدم ولی من اسیر دام عشقش بودم. مردم شهر و پدرم از من خواستند دل از این مرد تبعیدی بردارم. یکروز به خود آمدم دیدم عارف یاد وطن افتاده و عزم رفتن کرده. حیلهها بکار بردم تا نگهش دارم، نشد. مویهها کردم و در دلش اثر نکرد. با اینکه می دانست محیط ایران برایش حکم شکنجه گاه را دارد باز عزم بازگشت داشت.
گفتم: اگر
خانه خرابهای در خاک وطنت داشتی دیگر ویران شده، دیگر در وطنت جائی برایت نیست. من مجلل ترین
خانه را در اختیارت می گذارم و قلبم را به تو هدیه می دهم و در قلبم زندگی کن. در جواب خندید و گفت: تو فکر میکنی وطنم جای من نیست؟ زهی خیال باطل، کنار مسجد می خوابم!
یک روز بیخبر همینطور که بی سر و صدا آمده بود، همانطور مرا تنها گذاشت و رفت و من هیچگاه در زمان حیاتم نتوانستم ببینمش. گاهی نامهای رد و بدل می کردیم. تا اینکه پس از مرگ پدرم عزم ایران کردم. ولی از
#حاج_شیخ_محمد_تقی #وکیل_الرعایای_همدانی شنیدم عارف در اوج تنگدستی و فقر به وضع رقّتباری درگذشت.
عجیب آن بود که با اینکه عارف می دانست من دولتمندم و ثروتمند، ولی هیچگاه از من کوچکترین چیزی نخواست. گذشت زمان چیزی از عشق من به عارف نکاست. بنابراین هر سال به عشق او بر سر مزارش می آیم. حالا من هم شدم عارف. پیر و فرسوده و تنگدست. همدانیها اکثرا مرا می شناسند و داستان مرا می دانند (بغض دیگر امانش نمیدهد و آه و حسرت در نگاهش بیداد میکند)
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#خاطرات #جمشید_صداقت_نژاد -
#رندان_خراباتینگارش: بردیا وفا