📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_پنجاه_و_هشتم@sazochakameoketabتو نمی دانی زندگی در اینجا در پشت جبهه چگونه است . شما ها که در جبهه هستید جیره غذایی دارید ، لباس دارید
و شکمتان سیر است . تازه تو به عنوان یک افسر جیره اضافی هم داری . ولی اینجا نوعی کارت رایج است
و گرم گرم غذا می دهند ... تازه برای گرفتن این چند گرم باید در نوبت ایستاد . خودم مهم نبودم ، می توانستم در انستیتو ناهار بخورم ولی ووکا ، ووکا نمی دانست رنگ شیر چگونه است ... آناتولی هم خیلی مهربان است ، خیلی غمخوار است . ما به خانه ی او نقل مکان کردیم . یک آپارتمان خوب
و گرم .آناتولی سرگرد مهندسی است . نماینده نظامی کارخانه است . حداقل یک نفس راحت می کشیم
و ووکا همه چیز دارد .
مگر خودت ندیدی چقدر قوی شده ؟
ای کاش شماهایی که در جبهه هستید می دانستید ما چه جور زندگی می کنیم . ما مدام برای شما می نویسیم که زنده ایم
و سالمیم
و خوب زندگی میکنیم . توی نامه هایمان اینطور می نویسیم ولی عملا ... من مثل بعضی از دخترها همین جوری با مردها در رابطه نیستم . رابطه ی بین من
و آناتولی جدی است . به محض اینکه طلاقم بدهی ازدواج می کنیم
و آناتولی ووکا را به فرزندی قبول می کند . او مرد مهربانیست
و ووکا را جدا دوست دارد . مگر خودت ندیدی ... خانواده ی او در لنینگراد از بین رفتن ... او می خواهد که ووکا نام خانوادگی او را داشته باشد ... خوب پس چرا ساکتی ؟ ازم متنفری ، آره ؟ بیزار شدی ، نیست ؟ اصلا گوش می دی چی می گم ؟
مچنتی هم می شنید
و هم نمی شنید . او ذهنا این زن را از زندگی خود طرد کرده بود . نه ، نه اینکه دیگر دوستش نداشت بلکه طردش کرده بود . این زن دیگر برای او بیگانه شده بود .
مگر می شد تصور کند در این دنیا آن تپل قوی با سر گرد
و موهای بور
و لببهای آغشته به فرنی وجود نداشته ...
و هم چنین نمی توانست فراموش کند که این تپل با چه ترسی به پدرش نگاه می کرد
و مرد دیگری را پدر می نامید
و در طلب حمایت او بود .
روی آسفالت قدم بر می داشت
و در خیابان خلوت صدای چکمه های نویی که بعد از مرخص شدن از بیمارستان گرفته بود به گوش می رسید .
- پس چرا حرف نمی زنی ؟ لااقل بگو راجع به همه این چیزها چه فکری می کنی ؟ د بگو .
- ناتاشا ، یادت نیست کدام شاعر گفته : " ... بسان پتک نیرومند که شیشه ها را می شکند ، پولاد سخت را می کوبد " .
- اینها چه ارتباطی به یک شاعر دارد ؟ ... مرا طلاق می دهی ؟
- جنگ آزمایش بزرگی است . بعضی ها از عهده اش بر می آیند
و روحیه شان محکم می شود ،
و یعضی دیگر ....
- راجع به طلاق چه می گویی ؟
- طلاق ؟ ما دیگر از هم جدا شده ایم ....
آن شب گروه دژبانی در انتهای شهر افسر از جبهه برگشته ای را پیدا کرد . این افسر به قدری مـ ـست بود که در راه برگشت به قرارگاه فقط صدای های مبهم از خودش در می آورد
و حرفهای نا مفهومی می زد .
از روی مدارک معلوم شد که این افسر ، ستوان یکم ولادیمیر مچنتی است که برای گذراندن دوره ی نقاهت به شهر اعزام شده بوده است .
⤵️⤵️https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg