📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_پنجاه_و_سومفصل 20
@sazochakameoketabوقتی که بیدار شد همان حال خوش شب قبل را داشت ، انگار یه اتفاق خیلی خوب در انتظارش بود . چه اتفاقی ؟... اوه بله . پروفسور قول داده بود امروز باند را از روی چشمش بردارد... او بینا می شود ! صورت آنیوتا را خواهد دید !
و بعد ... امروز یا فردا یا در نزدیک ترین روزهای آینده او
و آنیوتا زن
و شوهر خواهند شد .
ولی امروز این آنیوتا کجاست ؟ دختر همیشه قبل از سرکشی صبح گاهی پزشکان سری به او می زد . پس چرا غیبش زده ؟ چرا امروز جایی گیر کرده ؟ آنیوتا ساعت یازده هم که معمولا وقتی کارهای عادی پرستاری را تمام می کرد به او سر می زد
و روی تخـ ـتش می نشست
و حرف می زد هم نیامد .
مچنتی که تمام افکارش پیرامون بازگشت بینایی اش دور می زد زیاد به این موضوع توجهی نکرد . ولی وقتی آنیوتا بعد از ظهر هم به اتاقش نیامد ، این موضوع سخت نگرانش کرد . فکر کرد ، پس کو ؟ چه اتفاقی برایش رخ داده ؟ آیا به خاطر اینکه دیروز زیر باران ایستاده بودند سرما خورده ؟ ... عجب دختر لجبازیست ! هر چقدر بهش گفتم نیم تنه اش را بپوشد قبول نکرد
و با یک پیراهن نظامی اطو کشیده راه افتاد ، درحالیکه هوا بارانی بود . البته باران مدت زیادی نبارید . اما به هر حال باران بود . وانگهی هوا هم نسبتا سرد بود .
مچنتی که سخت ناراحت شده بود به ایستگاه پرستارها رفت . او راه ایستگاه را از حفظ می دانست .
وقتی به مرکز پرستارها رسید پرسید :
- نمی دانید آنیوتا کجا رفته ؟
یکی با لحن نیش داری جواب داد :
- سروان ، خود شما باید بهتر بدانید که سرگروهبان لیخوبابا کجا هستند .
مچنتی از روی صدای پرستار تشخیص داد که این باید همان پرستار کالریا باشد که به علت نداشتن آپارتمان در یک صندوخانه در بیمارستان زندگی می کرد .
- مریض شده ؟
- نه ، صحیح
و سالمه .
- پس حالا کجاست ؟
- مگر نگفتم که شما خودتان باید بهتر بدانید. رفت ، همین .
- یعنی چطور رفت ؟
- خیلی ساده . با پاهای خودش . وقتی از مراسم رژه برگشت انگار ناراحت بود . حرفی هم به من نزد ، بند
و بساطش را جمع کرد ، کوله پشتی را روی دوشش انداخت
و رفت . حتی خداحافظی هم با من نکرد که البته من عین خیالم هم نیست .
- ولی کجا رفت ، کجا ؟
- من چه می دانم ؟ مگه نگفتم که حرفی به من نزد . اصلا این آنیوتا ی شما اصولا آدم خلی بود .
مچنتی طوری با هر دو دست به میز چسبید انگار ضربه ای به سرش وارد آوردند . خبر به قدری غیر منتظره بود که باور کردن فوری آن دشوار بود . رفت ؟ یعنی چی رفت ؟ شاید این زن نامهربان دارد فقط
و فقط سر به سرش می گذارد ؟ او هیچ وقت میانه اش با آنیوتا
خوب نبود . کالریا به دختر حسادت می کرد
و از گفتن کلمات نیشدار خودداری نمی کرد .
- حتی خداحافظی هم نکرد ...
کالریا که آشکارا می خواست به چیزی کنایه بزند گفت :
- شاید هم با کسی خداحافظی کرده باشد . از پروفسور بپرسید . شاید با او خداحافظی کرده .
بعد کالریا از پشت میز برخاست
و به مچنتی نزدیک شد
و گفت :
- شما غم به دل راه ندهید . ولش کنید این آنیوتا را ، سروان . او به هیچ وجه آن طور که درموردش فکر می کنید نیست . او نه تنها خودش را با شما جور کرد بلکه با پروفسور هم سر
و سری پیدا کرد ، آن هم چه جور ، پیرمرد چشم ازش برنمی داشت . شما نمی توانید ببینید ، ولی من دا را شکر می بینم
و دو تا چشم سالم دارم ...
- حرف مفته .
- پس چرا دارید با من حرف می زنید ؟ شما سوال می کنید
و من هم جواب می دهم . درباره موضوع پروفسور تمام کلینیک اطلاع دارد . از هرکسی واستی بپرس .
و بعد با لحن شادی افزود :
- آی سروان ، سروان ، یادتان هست در یک ترانه گفته شده ، عشق گر شادی آفرین نبود ، دوری فزون ز غم نخواهد بود ...
حالا عده ی ما زنها خیلی زیاد شده . یک سوت بزنید ، فوری جمع می شوند . هرکدام را خواستی انتخاب کن . مثلا خود من . شما مرا نمی بینید درحالیکه من زن قشنگی هستم . نیوشکا در مقابل من هیچه ... آدم حتی دلش نمی آید نگاهش کند ...
https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg