📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_پنجاه_و_دوممچنتی احساس کرد که آنیوتا سر تا پا گوش شد ولی اهمیتی نداد .
او بدون اینکه به این سوال پاسخ دهد با عجله گفت :
- ... لیوشکا کاپوستین یادت هست ؟ کنار رود ویسلا دیدمش . فرمانده گردان خدمات فرودگاهی شده . در لشگر آلکساندر پاکریشکین . سرگرد سرویس فنی است . هیکلی برای خودش بهم زده . چاق شده ، حتی تک زبانی حرف می زند که با وقارتر جلوه کند .
معلوم بود که دارد صحبت را به جای دیگر می کشاند .
سرگرد که متوجه مانور مچنتی نشده بود گفت:
- خوب ، از ناتاشا ، از ناتاشا حرفی نزدی . می دانی ، من هم تا سال چهارم پاک دیوانه اش بودم ... شما طی تمام جنگ همدیگر را ندیدید ؟
- دیدیم ... یک بار .
مچنتی با احتیاط سقلمه ای با سرگرد زد ولی کارش تمیز از آب درنیامد . اما مچنتی به این موضوع توجه نکرد .
سرگرد با عجله گفت :
- منظورتان را فهمیدم از این به بعد حواسم هست .
و بلافاصله
و با شتاب شروع به تعریف کردن آن کرد که در چه نقاطی جنگ کرده ، چند بار
و در چه نقاطی زخمی شده
و در کدام بیمارستان های نظامی بستری بوده
و در کدامیک از آنها پرستارهای مامانی خدمت می کنند
و اینکه کاسه ی زانو چه چیز چرندیست ، بر شیطان لعنت ...
آنیوتا مثل همیشه آرام
و با قدم های هماهنگ
و موزون راه می رفت . فقط به مچنتی اجازه نداد که زیر دستش را بگیرد بلکه او را مثل سابق که در گردش ها راهنمایی می کرد همراهی می کرد .
سروان که کاملا اسیر خاطرات
و تبادل افکار با همدوره ای خود بود متوجه این موضوع نشد . حتی به سکوت
و کم حرفیش نیز توجه نکرد . البته همه این چیزها را می شد خیلی ساده توجیه کرد.
"یک چنین روزی
و این همه مشاهدات
و آنیوتا هم مجبور بوده این همه حرف بزند ... "
سرگرد پرسید :
- خوب ، بعد این چطور می خواهی زندگی کنی ؟
- از ارتش که مرخص شدم برمی گردم انستیتو . فکر می کنم قبولم کنند . آخر من
و تو از سال آخر به جبهه رفتیم . تو می خواهی چکار کنی ؟
- خودم هم نمی دانم . شاید بروم به انستیتوی هواپیمایی . آخر من الان صاحب تخصص شده ام . خلبان درجه ی یک شکاری هستم . فکر می کنم انستیتو ی هواپیمایی را تمام کنم
و شاید برای خودم آدمی بشوم . فکر می کنی نه؟ خیلی هم راحت است . خلبان ماهر شکاری جنگ
دوم جهانی . فقط این پام ، این کاسه زانوم ، خدا لعنتش کند . نمی دانم خوب می شود یا نه ؟...
آنها در خیابان گورکی با هم خداحافظی کردند . سرگرد با حالی خوش به طرف مترو لنگید
و آنیوتا مچنتی را به طرف کتابخانه لنین که اتومبیل بیمارستان باید در آنجا منتظرشان می ماند برد .
مچنتی گفت :
- تو چرا مدام ساکتی ؟ با وراجیمان خسته ات کردیم ؟ دلت تنگ شد ؟ ... از اسلاوا خوشت نیامد ؟
- نه ، چرا ، آدم جذاب
و شادیه .
- خسته شده ای ؟ شاید زیر باران سرما خورده ای ؟
- نه همه چیز عادیست . همانطوری که شما دوست دارید بگویید ...
مچنتی که تحت تاثیر وقایع روز قرار داشت متوجه این ضمیر شما هم نشد . او هنوز هم تحت تاثیر رژه بود ، صدای ارکستر ها
و صدای قدم های واحدهایی که در حال عبور بودند ، صدای بلند زنجیرهای تانکها
و کف زدنهایی که از جایگاه های بر می خواست
و با آن از رهبران حزب
و سرداران نامی استقبال می کردند
و صدای خاص افتادن چوبه های پرچم ها
و اشتاندارت های دشمن روی سنگ در گوشش می پیچید .
وقتی که به بیمارستان برگشتند ، راجع به همه این اتفاقات با هم اتاقی هایش صحبت کرد
و مدام بدون اینکه خسته شود به تعریف می پرداخت .
شنوندگان جای خود را به همدیگر می دادند
و شنوندگان جدید
و جدیدتری می آمدند
و او دوباره مشغول تعریف کردن می شد .
ناگهان بوی قهوه
و سیـ ـگار " کنتس فلور " در فصا پیچید . از قرار معلوم پروفسور به اتاق او آمده . او هم مچنتی را مجبور کرد که همه چیز را تعریف کند
و بعد گفت :
- قهرمان ، وقتی خواستید بخوابید داروی خواب آور بخورید . خوب بخوابید
و خستگی تان را در کنید . فردا باندتان را باز می کنم . از فردا اگر پرئوبراژنسکی پیر چیزی سرش می شود همه جا را خواهید دید .
- فردا ، جدا فردا ؟
- بله ، همین فردا .
و همانطوریکه دوست دارید بگویید ، سر ساعت چهار
و صفر دقیقه ... تهییج نشوید ... من باید تهییج بشوم . فردا ، من از رود اودر خودم رد می شوم . با اینحال می بینید که سرحال
و خوشحالم ...
مچنتی داروی خواب آور را خورد
و در حالت انتظار مسرت بخشی خوابش برد .
آن شب خوابهای رنگین خوبی دید که قهرمان اصلی همه ی آنها آنیوتا بود .
* والودیا = مصغر اسم ولادیمیر
* اسلاوا = مصغر اسم استانیسلاو
https://t.center/sazochakameoketab