شالِ ارغوانى ات را
سرباز كه شدم
مادر از پستو يافت
بغ كرده، غضبناك،
در كيسه كرد، در كوچه نهاد
كودكى، ژنده پوش، پريشان مو
از زباله هاش جست
شادمان و سرخوش، دوان دوان،
از كوچه دويد
شب هنگام، در كورسوىِ چراغِ خانه اى دور
در عمقِ كولى آباد
دخترِ كولى
شالِ ارغوانىِ تو در دستانش
از كنارِ صداىِ سگ گذشت
در تشت نهاد و از كف چلاند
بر بندِ شب آويخت
سحرگاهان، من،
در برجكِ نگهبانى
به ياد تو، آه كشان،
آهم باد شد، وزيد،
طوفان شد
طوفانِ آهم،
شالت از بند برداشت،
به جاده پيچاند،
كنار خاربوته اى، آرام گرفت
به ساعت ظهر
راننده اى، خسته،
اتراق كرده، از كنارِ خارش جست
شالِ ارغوانى ِ تو را
از پادگان كه باز مى گشتم
زنى بر شيشه مى كشيد
پيرزنى به اجاق ِ سردش
مردى بر خاكِ كفشش
شالِ ارغوانى ات را
من در لباسي سپيد
خدمتكاران
بر كف ِ سراميكِ تيمارستان مى كشند..
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#علیرضا_روشن